پردهی شرمی به رخسار سکوت افکنده ام / برفکن این پرده را تا قصه پردازش کنم
خفته دارد دل به هر تاری نوایی نا شناس / زخمهی غم گر زنی سازی نوا سازش کنم
چون غباری نرم، دل دارد غمی غم خوار کو؟ / کاشنای این سبک خیز سبک تازش کنم
من سر انگشت طلایی رنگ خورشیدم تو شب / زلف پر پیچ و خمت کو تا ز هم بازش کنم
( مجموعهی اشعار، مرمر، خورشید و شب، صفحه ۲۹۵ )
واژه هایی چون « زلف پر پیچ و خم، بوسه زدن، نازکردن با گونه، با سر انگشت شتاب گشودن، آبستن، پردهی شرم و خفتن » عبارات و الفاظ مهرورزی های زنانه در شعر است. نگاه غالب در این غزل عاطفی و مطابق عباراتی است که در این خصوص بدان پرداختیم. آن جا که می گوید:
قصهی رسواییم چون صبح عالمگیر شد / کی توانم همچو شب آبستن رازش کنم
شیوهی بیان ِغزل مردانه می شود چه این که عشق زنانه از پردهی راز گونهی خود برون افتاده و سر به رسوایی نهاده است این بیت یادآور آن مصرع معروف حافظ است که می گوید: « نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفل ها»۹. به طور کلی زن در این غزل آرزو های خود را بر می شمرد و به دنبال یار در جستجوست تا بدان ها جامهی عمل بپوشاند.
تشبیه ‘’ رسوایی'’ در عشق به صبح، که قابل رؤیت برای همگان است. تشبیه ‘’ رازداری و سّر نگه داری شب'’ به آبستی و در نهان داشتن و مخفی نگه داشتن، تشبیه ” سکوت'’ به رخسار و بر افکندن پرده ای از آزرم بر آن، تشبیه ‘’ دل'’ به سازی چون تار که در خود نوا های خفته دارد و تشبیه ‘’ غم'’ به زخمه ای که بر تار زنند برای استخراج نوا از آن، و باز تشبیه ‘’ غم'’ به غبار نرم، و آوردن دو واژهی ‘’ سبک خیز'’ و ‘’سبک تاز'’ که هر دو استعاره از غبارند و در پایان تشبیه شاعر خود را به سر انگشت طلائی خورشید در درخشندگی و تلألؤ و زلف یار به شب در تیرگی و سیاهی و ایجاد یک تناسب معنایی که خورشید گره از زلف شب می گشاید تصاویر پرداخته شده با فنون بیانی در این غزل است.
غزل « دیوانگی » را می خوانیم:
دیوانگی
یا رب مرا یاری بده، تا خوب آزارش کنم / هجرش دهم زجرش دهم، خوارش کنم زارش کنم
از بوسه های آتشین، وز خنده های دلنشین / صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری، گیرم ز دست دلبری / از رشک، آزارش دهم، وز غصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم، گویم خداوندش منم / چون بنده در سودای زر، کالای بازارش کنم
گوید مَیفزا قهر خود، گویم بکاهم مهر خود / گوید که کمتر کن جفا، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه یی، چابک تر از پروانه ای / رقصم بر بیگانه ای، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من، فارغ شد از سودای من / منزل کنم در کوی او، باشد که دیدارش کنم
گیسوی خود افشان کنم، جادوی خود گریان کنم / با گونه گون سوگند ها، بار دگر یارش کنم
چون یار شد بار، دگر کوشم به آزار دگر / تا این دل دیوانه را، راضی ز آزارش کنم
( مجموعهی اشعار، مرمر، دیوانگی، صفحه ۳۰۰ )
در این غزل ضمن اشاره به دلبری های زنانه به نوعی وجود مکانیسم دفاعی در مسیر عشق ورزی نیز می توان اشاره کرد. پاره ای از زنان به اعتبار مثال هایی که در متون روانشناسی در این خصوص آورده اند علاقه مند به آزار شخصی هستند که به آن ها اظهارعشق می کند و این مکانیسم دفاعی محصول سرخوردگی ها و حقارت های ایام کودکی است که در بزرگسالی این گونه جلوه گر است. زن خشم های فروخوردهی ایام کودکی را در مواجه با سخت گیری های مردانهی پدر یا برادر و پس از تحمل حقارت ها و احساس بی ارزشی و بی کفایتی حاصل از آن در بزرگسالی به این طریق جبران می کند و از این راه برای خود تشخص قائل می شود یعنی التماس ها و درخواست های مکرر از سوی فردی که به او اظهار عشق می کند باعث می شود وی احساس بزرگی و ارزشمندی کند و این کار لذت ارزشمند بودن را برای او در پی دارد. روانشناسان به این لذت « لذت سادیسمی » می گویند. چندان که شاعر نیز نام این غزل را « دیوانگی » نهاده است.
برای روشن تر شدن موضوع مورد بحث خوانندگان می توانند به کتاب « هنرعاشقی » نوشتهی اسکات پک و ترجمهی زهرا ادهمی صفحات ۱۵۷ تا ۱۵۹ مراجعه کنند و نمونهی چنین زنی را در چند صفحه مورد مطالعه قرار دهند.
” تشبیه بوسه به آتش و شعله زدن با آن به جان معشوق، استفاده از خنده برای ایجاد فتنه در دل یار، دلبری در میان اغیار جهت ایجاد رشک در دل یار به قصد آزار او و بیمار کردنش ” همه خصوصیاتی است که مبین دلبری های زنانه است و چنین عباراتی در اشعار مردان نمی توان یافت. همچنین در ادامهی آزار یار بر شمردن اقداماتی که موجب بریدگی مهر گردد و باز دلبری کردن در پیش او تصاویر زنانهی موجود در این غزل است که در عشق ورزی های مردانه رفتارهای این چنینی وجود ندارد و بیش تر مطالبهی وصالی است که دغدغه ای در پی نداشته باشد.
به مرور غزل « دیشب » بپردازیم:
دیشب
عشقش ز جان تیرهی من سر کشیده بود / در سنگلاخ خاطر من گل دمیده بود
چون سبز جامه، غنچه صفت، پیکر مرا / از چشمها نهفته و در بر کشیده بود
ای باغبان عشق! تو تا با خبر شدی / لب هاش از لبم گل صد بوسه چیده بود
عشقم هزار پردهی پرهیز سوخته / شوقم هزار جامهی تقوا دریده بود
بر لوح سادهی دل دیر آشنای من / رنگ هزار باغ و بهار آفریده بود
جانم همه شرار و به پیکر نشسته گرم / خونم همه شراب و به رگ ها دویده بود
می سوخت شمع عشق به فانوس چشم من / وان روشنی به خلوتم از نور دیده بود
از بوسه وا گرفت و هم از بوسه باز داد / جان را که دور از او به لبانم رسیده بود
( مجموعهی اشعار، مرمر، دیشب، صفحه ۳۴۹ )
تشبیه خاطر به سنگلاخ درضمختی و سختی، تشبیه معشوق به جامهی سبز و پیکر خود به غنچه، تشبیه بوسه به گل و چیدن آن از لب، تشبیه دل به روح در سادگی، تشبیه جان به شرار در بر افروختگی، تشبیه خون به شراب در سرخی، تشبیه عشق به شمع و چشم به فانوس و حسن تعلیل در بیان'’ روشنی خلوت از نور دیده که در شمع عشق می سوزد. با بوسه جان گرفتن و باز پس دادن به اعتبار این که جان در ایام فراق به لب آمده و با نخستین بوسه بر می آید و بار دیگر با بوسهی دیگر باز می گردد، تصاویر ترسیم شدهی این غزل است.
باید گفت، این غزل نیز ضمن بیان احساسات و عواطف دور از غرایز جسمانی نیست و در پاره ای ابیات اشاره هایی در این خصوص رفته است. سیمین در شعر « نازک تن » این گونه می سراید:
نازک تن
با این که از صفا چو بهاری نشسته ام / پنهان ز چشم ها به کناری نشسته ام
تا شهسوار من رسد و خیزم از پیش / در پیش راه او چو غباری نشسته ام
نازک تنم، ولی نه چو گل های بامداد / گرد غمم، به چهرهی یاری نشسته ام
گر خوب و گر نه خوب، نوازشگرم تویی / چون نغمهی نهفته به تاری نشسته ام
اشک سیاه شکوه ز شب های دوریم / بر نوک کلک نامه نگاری نشسته ام
در چشم تو سیاهی بخت من اوفتاد / در پیش روی آینه داری نشسته ام
با خون دل خیال ترا نقش می کنم / تا باور آیدت که به کاری نشسته ام
( مجموعهی اشعار، مرمر، نازک تن، صفحه ۳۵۳ )
تشبیه خود شاعر به بهار در مصفـّا بودن، آوردن واژه « شهسوار» در بیت دوم این نکته را مستلزم توضیح می کند که اگر چه مجید نفیسی در کولی واره ها به این واژه اشاره کرده است و آن را به آمدن منجی و مهدی موعود تأویل کرده است ولی در نگاهی عوامانه این « شهسوار» را می توان همان شاهزادهی سپید اسب خیالات زنانه نیز متصور شد که در پیش راه او مانند غباری نشسته است و نمی توان نادیده گرفت که از این شاهزادهی سوار بر اسب سپید جز نجات و خوشبختی توقع دیگری نمی رود؛ تشبیه وجود خود به غباری که بر چهرهی یاری نشسته، و نیز به نغمه ای که در تار نهفته مانده است، تشبیه خود به اشک سیاه شکوه که در شب های فراق جاری شده و مبدل شدن آن به جوهری که بر نوک کلک نامه نگاری نشسته است در سیاهی و تیرگی، تشبیه سیاهی چشم یار به سیاهی بخت خود و حسن تعلیل این که سیاهی بخت من است که بر دیدهی یار افتاده است، تشبیه یار به آینه ای که انعکاس سیاهی بخت او را در دیدهی می نگارد. نقش کردن تصویر یار به خون دل، همه و همه مبین تصاویر بیانی مطرح شده در این ابیات هستند.
سیمین بهبهانی در شعر « ای مرد » زنی را به تصویر می کشد که خویشتن خویش را به تعریف نشسته است. فی الواقع شاعر خصوصیات زن بودن را در این غزل خود به تصویر می کشد و توفیقات مرد را در گرو یاوری زن بیان می دارد:
ای مرد
ای مرد! یار بوده ام و یاورت شدم / شیرین نگار بوده و شیرین ترت شدم
فرم در حال بارگذاری ...