از دید فروید انسان هیچ وقت به آرامش و کمال نمی رسد چون همیشه بین ابعاد مختلف شخصیت او تعارض و کشمکش وجود دارد. از نظر او حتی ویژگی های عالی انسان هم که گاه در افراد دیده می شود، صرفاً بازتابی از به کارگیری مکانیسم های دفاعی است که با هدف کتمان واقعیت نامطلوب ناهشیار انجام میگیرد. احترام، عشق و هنر تنها واکنش های وارونه ای[۷] از تظاهرات نیروی جنسی سرکوب شده هستند و یا تقلید به اصول اخلاقی ـ مذهبی و داشتن نظم و بهداشت در زندگی ناشی از نقص در مراحل رشد روانی ـ جنسی فرد است. روان شناسان رفتارگرا[۸] که بر مطالعه ی عینی و کنترل شده پدیده ها تأکید داشتند به مخالفت با پیش فرض ها و شیوه های پژوهشی روانکاوی پرداختند. رفتارگرایان ماهیت موجود انسانی را ساخته و پرداخته محیط می دانند. به اعتقاد اسکینر شخصیت انسان چیزی نیست جز مجموعه ای از الگوهای رفتاری ثابت که ناشی از تاریخچه تقویتی گذشته است(به نقل از هرگنهان و السون، ۱۳۸۲).
از نظر ساپینگتون(۱۳۸۷) رفتارگرایان در خصوص کارکرد آرمانی انسان چیزی برای گفتن نداشتند. از دیدگاه این روان شناسان، یک انسان آرمانی دارای رفتارهایی است که حداکثر تشویق و حداقل تنبیه را در پی دارند. با وجود اختلاف شدید رفتارگرایان و روانکاوان، شاید بتوان اصلی ترین نکته ی اشتراک آن ها را بی توجهی به نقش ذهن آگاه و انتخاب گر انسان در تعیین رفتارهای انسان دانست. از منظر این دیدگاه ها انسان خود به تنهایی شانسی برای اصلاح و بهبود خود ندارند.
در هر دو دیدگاه هنگام صحبت از کمال انسانی بر کاهش مشکلات تأکید می شد؛ تا افزایش ویژگی های مثبت و خوب. به عبارت دیگر کارکرد آرمانی انسان از نظر این دیدگاه ها چیزی انگاشته نمی شد مگر فقدان آسیب روانی یا توانایی انطباق با لازمه های محیطی. این اعتقاد که رویکردهای روانکاوی و رفتارگرایی صرفاً تصویر ناقصی از توان بالقوه آدمی فراهم می آورند، به یک جنبش متضاد انجامید که به آن روانشناسی نیروی سوم[۹] ، روان شناسی انسان گرا یا روان شناسی کمال[۱۰] گفته می شود(ساپینگتون، ۱۳۸۷). اصطلاح نیروی سوم در روان شناسی به همه گرایش هایی اطلاق می شود که فعالیت های خود را بر محور توجه به انسان تنظیم کردهاند(شکرشکن و همکاران، ۱۳۷۲).
انسان گرایی نظامی فکری است که در آن تمایلات و ارزش های انسان در درجه اول اهمیت قرار دارند. اصطلاح روان شناسی انسان گرا[۱۱]، ابتدا توسط گوردون آلپورت در سال ۱۹۳۰ به کار برده شد(مدی[۱۲] ، ۱۹۹۶ : ۹۵). روان شناسی انسان گرا به این معنا است که خود ما کیفیت هستی خود را شکل میدهیم. به این ترتیب که انتخاب های آگاهانه ای میکنیم، اراده ی خود را به کار می گیریم و آینده را در نظر داریم. بنابرین هر فردی مسئولیت زندگی خود را بر عهده دارد. روان شناسی انسان گرا اهمیتی را که روانکاوی برای جنبههای ناهشیار زندگی روانی قائل است، مردود می شناسد. هر چند روان شناسی انسان گرا ممکن است، قبول داشته باشد که ما انگیزه ها و عادات ناهشیار داریم؛ ولی معتقد است که این انگیزه ها بر ما تسلط ندارند؛ ما میتوانیم با اظهار وجود به عنوان موجودی هشیار، خود را از زنجیره ی اسارت مسائل روانی برهانیم(برنو،۱۳۷۰).
روان شناسان انسان گرا برعکس روانکاوان بر شخصیت سالم انسان تأکید دارند، در حالی که روانکاوان کل روان شناسی را تبدیل به روان شناسی مرضی و نابهنجاری کرده بودند. انسان گرایان حتی از مرزهای شخصیت سالم و بهنجار انسانی فراتر رفته اند و بر انسان ایده آل تأکید میکنند. از نظر شولتس روان شناسان کمال، سطح مطلوب کمال و رشد شخصیت را فراسوی بهنجاری می دانند و استدلال میکنند که تلاش برای حصول سطح پیشرفته کمال، برای تحقق بخشیدن یا از قوه به فعل رساندن تمامی استعدادهای بلقوه آدمی، ضروری است. صرفاً رهایی از بیماری عاطفی و نداشتن رفتار روان پریشانه، برای داشتن شخصیتی مطلوب و سالم کافی نیست(شولتز، ۱۳۷۷) و در ضمن تأکید رفتار گرایی بر جنبههای آموخته شده رفتار را نمی پذیرد(برنو، ۱۳۷۰).
انجمن روان شناسان انسان گرای امریکا این نهضت را چنین تعریف کردهاست :
روان شناسی انسان گرا شیوه ای است که همه ی روان شناسی و نه حیطه ی خاصی از آن را در بر میگیرد و بر اصولی همچون احترام به ارزش های فردی، عدم تعصب نسبت به روش های پذیرفته شده ی دیگر و علاقه مندی به کشف جنبههای جدید رفتار انسان تکیه دارد. این مکتب روان شناسی بیشتر متوجه موضوعاتی است که در نظام و نظریه های موجود جای کمی را اشغال کردهاست، مانند عشق، خلاقیت، مفهوم خود، خویشتن سازی، تعالی من، متعالی شدن، استقلال، احساس مسئولیت، داشتن تجارب خوب، دارا بودن تجارب اوج[۱۳]( شی یر و کارور ، ۱۳۷۵).
این رویکرد صاحب نظرانی را که علاقه چندانی به نظریات رفتاری و روانی تحلیلگری نداشتند و متمایل به مطالعه ظرفیت های انسانی بودند گرد هم آورد(نلسون– جونز[۱۴] ، ۲۰۰۳).
در واقع اگر بخواهیم در روان شناسی به دنبال الگویی برای انسان کامل باشیم، باید آن الگورا در نوشته های روان شناسان انسان گرا جستجو کنیم. این انسان گاه انسان با کنش کامل[۱۵] (راجرز)، انسان از خود فرارونده[۱۶](فرانکل) و انسان خودشکوفا[۱۷](مزلو) نام گرفته شده است. این روان شناسان به جای تأکید بر ضعف های انسان بر نقاط قوت او تأکید میکنند.
آبراهام مازلو(۱۹۷۱-۱۹۶۸) بنیانگذار مکتب انسانگرایی و یکی از شاخصترین و فصیحترین مبلغان روانشناسی کمال، همچنین یکی از مهمترین نظریهپردازان نهضت تواناییهای انسان میباشد. او کسی است که این دیدگاه را به عنوان نیروی سوم در روانشناسی آمریکا معرفی کرد. به عقیده او هر فرد، دارای گرایش ذاتی برای رسیدن به خودشکوفایی است که بالاترین سطح نیاز انسان است(به نقل از پروین،۱۹۹۳ ).
کارل راجرز(۱۹۸۷-۱۹۰۲) یکی دیگر از نظریهپردازان مکتب انسانگرایی است. راجرز در حرکت بالقوه انسان نفوذ داشت و کارهای او بخش اصلی جنبش بالنده برای انسانی کردن روانشناسی به شمار میرود. به عقیده او؛ همگی ما از یک گرایش فطری برای رشد و کمال برخورداریم. یعنی از نیاز به پرورش و گسترش تمامی تواناییها و قابلیتهایمان بهرهمندیم، اما فقط در صورتی این تواناییها را پرورش خواهیم داد که خودمان را درست شناخته باشیم( به نقل از پروین ، ۱۹۹۳).
از دیدگاه روان شناسان انسان گرا، انسان اسیر محرک های بیرونی و عقده های پنهان به جای مانده از گذشته نیست. فلسفهای است که به مقام و امیال و اهمیت انسان بیش از سایر چیزها معتقد است. روانشناسان انسانگرا معتقدند که رفتار انسان معنیدار است و معلول عده زیادی از عوامل فیزیکی، روانی، اجتماعی، فرهنگی و پیچیده است(پورافکاری، ۱۳۸۵).
فرم در حال بارگذاری ...