افرادی چون کارل یونگ[۶۵]، آلفرد آدلر[۶۶]، کارن هورنای[۶۷] ، اریک فروم[۶۸] و هنری موری[۶۹] نظریه پردازان در این زمینه هستند (شولتز، ۱۳۸۹).
۲-۲-۲-۲-۳- رویکرد شناختی[۷۰]
کلمه شناخت در واژه نامه به معنی عمل یا فرایند دانستن است. رویکرد شناختی به شخصیت بر نحوه ای که افراد از محیط و خودشان آگاه میشوند، نحوه ای که درک نموده و ارزیابی میکنند، یاد می گیرند، فکر میکنند، تصمیم می گیرند و مسائل را حل میکنند تمرکز دارد. رویکرد شناختی یک رویکرد روان شناسی به شخصیت است که منحصراً روی فعالیت های ذهنی هشیار تمرکز دارد.
شاید به نظر برسد که این تمرکز روی ذهن یا فرایندهای ذهنی مفاهیمی که سایر نظریه پردازان به آن ها پرداختند نادیده میگیرد. برای مثال، در رویکرد شناختی، نیازها، سایق ها یا هیجانات را به صورت فعالیت های مجزای شخصیت نمی یابیم.در عوض، آن ها جنبه هایی از شخصیت هستند که تحت کنترل فرایند های شناختی قرار دارند.
روان کاوان امروزی به اهمیت فرایندهای شناختی واقفند. اریک اریکسون نیز که برای خود (ego) و عملکرد شناختی، خودمختاری بیشتری را قایل شد، از اهمیت فرایند های شناختی آگاه بود. روانشناسان انسان گرا مانند مزلو و راجرز به برداشت ها یا ادراک ها، یعنی نحوه ای که تجربیات خود را ارزیابی و به صورت ذهنی پردازش میکنیم پرداختند. آدلر خود خلاق را را مطرح کرد که از برداشت یا تعبیر تجربه ما حاصل می شود. نظریه پردازان یادگیری اجتماعی نیز به فرایندهای شناختی متوسل میشوند. تفاوت بین این رویکردها با نظریه شناختی جورج کلی[۷۱] به شخصیت در این است که کلی سعی کرد تمام جنبههای شخصیت، از جمله عناصر هیجانی آن را بر حسب فرایندهای شناختی شرح دهد (شولتز، ۱۳۸۹).
۲-۲-۲-۲-۴- رویکرد رفتاری[۷۲]
تداعی گرایی به آن دسته از نظریه های روانشناختی اطلاق می شود که در آن فرایند یادگیری به عناصر وابسته به یکدیگر تبدیل میشوند. کردارها و یا اندیشه ها فقط به این سبب در ذهن و خاطر یا رفتار ما متجلی میشوند که در تجربه های پیشینما با یکدیگر پیوند یافته اند (پارسا، ۱۳۹۰).
در رفتارگرایی جایی برای نیروهای هشیار و ناهشیار وجود ندارد، لذا در رویکرد رفتاری شخصیت به شرایط درونی، مانند اضطراب، سایق ها، انگیزه ها، نیازها یا مکانیزم های دفاعی یعنی فرایند هایی که اغلب نظریه پردازان شخصیت به آن ها متوسل شده اند اشاره نشده است. به نظر رفتارگرایان ، شخصیت جز تجمع پاسخ های آموخته شده به محرک ها، یعنی مجموعه رفتارهای آشکار یا نظام های عادت نیست و به چیزی اشاره دارد که بتوان آن را به طور عینی مشاهده و دست کاری کرد.این رویکرد به نیازها، انگیزه ها یا مکانیزم های دفاعی توجهی ندارد بلکه تنها بر رفتار تمرکز دارد (داود آبادی،۱۳۸۵).
۲-۲-۲-۲-۵- رویکرد انسان گرایی[۷۳]
انسان گرایی نظام فکری است که به موجب آن تمایلات و ارزش های انسان در درجه اول اهمیت قرار دارند. رویکرد انسان گرایی به شخصیت، بخشی از جنبش انسان گرایی در روانشناسی است که در دهه ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ شکوفا شد و این روزها نیز بر روانشناسی تأثیر دارد. هدف طرفداران این جنبش این بود که روش ها و محتوای اصلی روانشناسی را تغییر دهند. این روانشناسان با روان کاوی و رفتار گرایی مخالفت کرده و معتقد بودند که این سیستم ها برداشت بسیار محدود و تحقیر آمیزی به انسان از ماهیت انسان ارائه دادهاند. آن ها بر خلاف فروید و کسانی که از سنت روان کاوی پیروی میکردند، توانمندی ها و امتیازات انسان را بررسی کردند و رفتار انسان را در بهترین (نه بدترین حالت) مورد کاوش قرار دادند.روانشناسان انسان گرا تصور میکردند که روانشناسان رفتاری در نگرش خود تنگ نظر و بی ثمر هستند. زیرا نیروهای هشیار و ناهشیار را انکار کرده و صرفا روی مشاهده عینی رفتار آشکار تمرکز میکنند. اما روانشناسی از نوعی که بر پاسخ های شرطی به محرک ها استوار است، انسان ها را اندکی بیش از آدم واره های ماشینی توصیف میکند که به صورت از پیش تعیین شده به رویدادها واکنش نشان میدهند. روانشناسان انسان گرا با این دیدگاه به مخالفت پرداختند و معتقد بودند که انسان ها موش های سفید بزرگ یا کامپیوترهای کند نیستند. رفتار انسان به قدر پیچیده است که نمی توان آن را با روش های رفتاری توجیه کرد.
نظریه های انسان گرایان بر توانمندی ها و آرزوهای انسان و اراده آزاد هشیار، و تحقق یافتن استعدادهای او تأکید میکنند. آن ها برداشتی دلپذیر و خوش بینانه از ماهیت انسان ارائه میدهند و انسان ها را به صورت موجودات فعال و خلاقی توصیف میکنند که در حال رشد و خودشکوفایی[۷۴] هستند.
افرادی مانند آبراهام مزلو[۷۵] و کارل راجرز[۷۶] از نظریه پردازان این رویکرد هستند (شولتز، ۱۳۸۹).
۲-۲-۲-۲-۶- رویکرد تحلیل عوامل
در ابتدای سده بیستم زیگموند فروید بر تجارب پنج سال اول عمر انسان به عنوان پایه گذار ویژگی های شخصیتی پس از آن تأکید دارد در حالی که پیشگامان نظریه شخصیتی وجود گرا و انسان گرا خلاف این فکر میکنند. این فرایند با انقلاب سومی در حوزه شخصیت شناسی روبرو شد. در واقه نظریه عاملی شخصیت بر اهمیت تأثیر فرایند رشد، شرایط متفاوت محیطی در توسعه و رشد ویژگی های فردی و انگیزش و نیازهای روزمره برای بروز ویژگی های شخصیتی تأکید دارد. به نظر میرسد که بهترین رویکرد در ارزیابی شخصیت بررسی وضعیت کنونی فرد است. پس از آن به کارگیری دیدگاهی هوشمندانه است که وضعیت کنونی شخصیتی ناشی از فرایند رشد فردی را با نیازهای کنونی در زمینه از به هم تنیدن ویژگی ها می توان تعداد بی شماری از انواع شخصیت را ارائه کرد. به هر صورت در روانشناسی امروزه دیدگاه های نه چندان متعدد اما متفاوتی از شخصیت وجود دارد. یکی از رویکردهایی که نزد اهل فن از مقبولیت نسبی برخوردار است، نظریه عاملی شخصیت است (شایق، ۱۳۸۷).
در گذار تاریخی گسترش این رویکرد به شخصیت، عوامل زیر ساخت شخصیت را صفت[۷۷] یا نشانه نامیده اند، که این صفات، پایه های اصلی شخصیت انسان را تشکیل میدهند و تلاش میکنند که رفتار شخص را با اندازه گیری صفات پیشبینی نمایند. روش علمی انتخاب و اندازه گیری تعداد محدودی از این صفات، تحلیل عاملی است (خسروی، ۱۳۸۴).
تاریخچه نظریه های عاملی به کارهای پژوهشی و بالینی گوردن آلپورت (۱۹۶۷-۱۸۹۷) باز میگردد. او بر این باور بود که ویژگی های شخصیتی، بنیادی ترین واحد های شخصیت هستند که بر پایه ویژگی های سیستم عصبی مرکزی استوارند. این ویژگی قواعدی را برای برخورد فرد با محیط پیرامون او تعیین میکنند که از موقعیتی به موقعیت دیگر تغییر چندانی ندارد. اگرچه کتاب شخصیت آلپورت که به سال (۱۹۳۷) منتشر شد نخستین کار در زمینه عامل شناسی شخصیت است اما کار هانس جی آیزنک (۱۹۹۷-۱۹۱۶) که برگرفته از پژوهش های فیزیولوژیست روسی پاولف بود، بعدها شهرت و محبوبیت بیشتری یافت.