میرود عمل نمیکنند (گل پرور و همکاران، ۱۳۸۴).
ب) دام هوش از نظر کیاروچی (۲۰۰۵):
بسیاری از مردم که خود را بسیار باهوش میدانند، الزاماً متفکران خوبی نیستند. آنان در «دام هوش» گرفتارند. این دام جنبههای بسیاری دارد، که در اینجا فقط به دو مورد از آنها اشاره میکنیم:
شخص بسیار باهوش میتواند دربارهی موضوعی عقیدهای را بپذیرد و از هوش خود جهت دفاع از این عقیده استفاده کند. این شخص هر چه باهوشتر باشد بهتر میتواند از عقیدهاش دفاع کند. هر چه دفاع از عقیده بهتر باشد، شخص نیاز کمتری به انتخابهای دیگر پیدا میکند، یا به حرف دیگری گوش میدهد. اگر شما خود را محق بدانید، چرا باید این کار را بکنید؟ در نتیجه، بسیاری از ذهنهای بسیار باهوش در دام فکرهای ضعیف میافتند؛ زیرا قادرند از این فکرها دفاع کنند.
جنبه دوم دام هوش، آن است که شخص با این اندیشه بزرگ میشود که خود را از اطرافیانش باهوشتر میداند (شاید هم این تصور درست باشد)، میخواهد بیشترین سود ممکن را از هوش خود ببرد. سریعترین و مطمئنترین راه برای سود بردن از هوش «اثبات اشتباه دیگران» است. یک چنین سیاستی فوراً نتیجه میدهد و برتری شما را محرز میسازد. سازنده بودن، پاداش کمتری دارد؛ زیرا ممکن است سالها کار لازم باشد تا مؤثر بودن عقیدهای آشکار گردد. بنابراین، بدیهی است انتقادی و مخرب بودن، کاربرد بسیار خوشایندتری برای افراد باهوش است (اسپیرمن، ۲۰۰۱).
۲-۲-۹- تیزهوشی
” تیزهوشی ” مجموعهای است از استعدادها، ویژگیهای شخصیتی، و الگوهای رفتاری. تیزهوشی به معنای وسیع آن ویژگی برجستهای است که ورای مفهوم صرف هوشبهر (IQ)[37] قرار دارد. آزمونهایی برای سنجش میزان تیزهوشی ساخته شدهاند که تنها بخشی از مفهوم تیزهوشی را میسنجند، تشخیص، روانسنجی و ساختار تیزهوشی محل بحث و اختلاف نظر است و حوزهای در حال پیشرفت است (جان، ۲۰۰۴).
۲-۲-۹-۱- تیزهوشی پنهان
تیزهوشی پنهان (نهفته) برای گروه بزرگی از افراد بهکار میرود: تیزهوشان ناتوان از یادگیری، تیزهوشان معلول، تیزهوشان در معرض خطر، تیزهوشان متفاوت از نظر فرهنگی یا نژادی، تیزهوشان کم آموز و زنان تیزهوش (گنجی، ۱۳۸۶).
گروهی از اینان در شرایط نامساعد محیطی، طبقه اقتصادی - اجتماعی پایین، اقلیت نژادی و قومی قرار دارند یا زبان رسمی زبان دوم آنهاست . دانشآموزان دختر نیز در این گروه جای میگیرند (عظیمی، ۱۳۸۵).
گروه دوم با معیارهای تشخیص سنتی مدارس غیرپیشرفته تلقی میشوند مانند دانشآموزانی که در زمینههای متفاوت خلاقیت و هوشهای گوناگون برجستهاند مانند هنرهای تجسمی و نمایشی، رفتار روانی - اجتماعی رهبری[۳۸]، تواناییهای حرکتی (پورشریفی، ۱۳۸۲).
گروه سوم دانشآموزان کم آموز تحصیلی، معلولان حرکتی، ناتوانان در یادگیری و افراد دچار مشکلات عاطفی را شامل میشود (جلالی، ۱۳۸۱).
۲-۲-۱۰- مروری بر گذشته هوش هیجانی
سالهاى زیادى بر روانشناسى حاکم بود که مهمترین استعداد افراد را بهره هوشى یا هوشبهر (IQ) مىنامیدند و با همین استعداد، پذیرش و گزینش کارمندان را انجام مىدادند که افراد، یا باهوش هستند یا نیستند و به هر حال، چنین زاده شدهاند و کار زیادى براى آنها نمىتوان انجام داد. این طرز تفکر در جامعه آن زمان - که گاردنر آن را «دوران تفکّر هوشبهرى» مىنامد - نیز نفوذ کرده بود (هومن، ۱۳۸۴).
هوش هیجانی (Emotional Intelligence) که به اختصار (EI) گفته میشود و معمولاً معیار ارزیابی آن را «ضریب هوش هیجانی» یا (EQ) مینامند، به توانایی، ظرفیت یا مهارت ادراک، سنجش و مدیریت هیجانات خود و دیگران، دلالت دارد. البته به دلیل تازه بودن نسبی این ایده، تعریف دقیق آن هنوز در بین روانشناسان مورد اختلاف است هوش هیجانی یا (EQ) نقطه امیدی را در زندگی ایجاد می کند زیرا بر خلاف(IQ)یا بهره هوشی سنتی که تحت تأثیر عوامل ژنتیک است، تا اندازه زیادی با آموزش سر و کار دارد و اکتسابی است؛ تحقیقات نشان داده است، تنها ۴ تا ۲۴ درصد از موفقیت افراد به (IQ) یا بهره هوشی بستگی دارد و یکی از عوامل موثر در موفقیت به هوش هیجان بستگی دارد (پورافکاری، ۱۳۸۵).
۲-۲-۱۱- تاریخچه هوش هیجانی
مبحث هوش عاطفی به سال ۱۹۸۵ بر میگردد که یک دانشجوی مقطع دکتری رشته هنر در یکی از دانشگاه های آمریکا پایان نامهای را به اتمام رسانید که در آن هوش عاطفی ( هوش هیجانی ) را مطالعه کرده بود. سپس در سال ۱۹۹۰ دو استاد دانشگاه در آمریکا «جان مایر» و« پیتر سالوی» دو مقاله در مورد هوش عاطفی نوشتند و پژوهشهای خود را در این رابطه آغاز کردند. این دو استاد دریافتند که برخی از افراد در شناخت احساسات خود و دیگران و حل مشکلات احساسی و عاطفی توانمندتر هستند ( هین، ۲۰۰۴). آنان نقل می کنند که نظریه آنها در مورد هوش عاطفی، عامل انگیزه گلمن برای نوشتن کتاب پر فروش خود به نام «هوش عاطفی» در سال ۱۹۹۵ گردید ( هین، ۲۰۰۴ ). و همچنین افلاطون۲۰۰۰ سال پیش، گفت: «تمام یادگیریها دارای زیربنای هیجانی و عاطفی هستند». براساس گفته افلاطون، از آن زمان تاکنون دانشمندان، پژوهشگران و فیلسوفان زیادی برای اثبات یا نفی نقش احساسات در یادگیری، مطالعات زیادی انجام دادهاند. متأسفانه تفکر حاکم در این ۲۰۰۰ سال این بود که: «هیجانها مانع انجام کار و تصمیم گیری صحیح میشوند و تمرکز حواس را مختل میسازند». در دهه گذشته، حجم روبه رشد تحقیقات، خلاف این مطلب را ثابت کرد. در ۱۹۵۰ دکتر «ابراهام مازلو» مقالهای در زمینه ارتقای نیازهای هیجانی – جسمی، معنوی و روانی نوشت که بعد از دوره رنسانس، انقلاب و تحول عظیمی در زمینه تجلیل از مکتب انسانگرایی بهوجود آورد. نظریه مازلو موجب رشد و تحول علوم مربوط به توان و استعداد انسانها شد. در طول چند دهه گذشته، باورها در مورد هوش هیجانی دچار تغییر شده اند (دانیل و همکاران، ۲۰۰۳). زمانی، هوش را کمال انسانی دانستند و معتقد بودند که افراد باهوش باید دارای زندگی بهتری باشند. «دیوید کارسیو»
میگوید: «مهم است که بدانید هوش هیجانی ضدهوش نیست و بهبیانیدیگر، نشانه برتری احساس (دل) به عقل (سر) نیست، بلکه نقطه تلاقی احساس و عقل است». دکتر «بارون» هوش هیجانی را آرایشی از استعدادهای غیرشناختی، قابلیتها و مهارت هایی میداند که توانایی فرد در سازگاری با شرایط و فشارهای محیطی را افزایش میدهد. تحقیقات، ثابت می کنند که مهارت ها و قابلیت های هیجانی و عاطفی، عامل پیش بینی کننده موفقیتها، پیامدهای مثبت در محیط کار، خانواده و مدرسه محسوب میشوند و آثاری قابلمشاهده دارند (منصوری، ۱۳۸۲).
۲-۲-۱۲- هوش هیجانی چیست؟
هوش عاطفی زمانی مورد توجه قرار گرفت که دنیل گولمن در سال ۱۹۹۵ کتاب خود را با عنوان ” چرا هوش عاطفی می تواند مهمتر از IQ باشد؟ ” به چاپ رساند (جان، ۲۰۰۴).
هوش هیجانى، یک توانایى جدا از «هوش منطقى» به حساب مىآید که با آن تناقض ندارد؛ ولى وجود هر دوى آنها در یک فرد، باعث موفّقیت او مىگردد. کسى که از هر دو هوش منطقى و هیجانى بالایى برخوردار است، مىداند که چگونه هیجاناتش را کنترل کند و هوش منطقى خود را در راه صحیح به کار گیرد. اما کسى که از هوش هیجانى پایینى برخوردار باشد، ولو آنکه هوش منطقى خوبى داشته باشد، گرفتارىهاى زیادى در زندگى خواهد داشت. همه افراد، منطقاً مىدانند که مصرف مواد مخدّر، کار درستى نیست و در دراز مدت، باعث ناتوانى آنها مىشود؛ ولى عدم کنترل خود در کسب لذّتى فورى، موجب نادیده گرفتن منطق و فدا کردن سود دراز مدت مىشود. منبع هوش هیجانی مفهوم نسبتاً جدیدی در روانشناسی است که میتوان آن را در مقابل (یا به تعبیر بهتر، در کنار) هوش ذهنی تعریف نمود. بسیاری از موفقیتها و عدم موفقیتهای ما در زندگی بیش از آنکه مرهون هوش ذهنی ما باشند، متأثر از سطح هوش هیجانی ما هستند (گرود پاروت، ۲۰۰۱).
هوش هیجانی به توانایی درک، ابراز، و کنترل هیجانها و انگیزههای خود و دیگران اشاره دارد. هوش هیجانی به معنی تواناییهایی از این قبیل است که فرد بتواند انگیزه خود را حفظ نماید و در مقابل ناملایمات پایداری کند، تکانشهای خود را کنترل نماید و کامیابی خود را به تعویق بیندازد، حالات روحی خود را کنترل کند و نگذارد پریشانی خاطر قدرت تفکر او را خدشهدار نماید (گل پرور و همکاران، ۱۳۸۴).
هوش هیجانی، شیوه برخورد فرد با مسائل و فراز نشیبهای زندگی را نشان میدهد. به عبارتی هوش هیجانی مجموعهای ازخصوصیات شخصیتی است که در سرنوشت و سبک زندگی فرد موثر است. این خصوصیات شخصیتی موجب میشود که فرد از شیوههای مناسب برای گذران زندگی و مراحل آن استفاده میکند. این افراد رضایت از زندگی بیشتری دارند، شادابتر هستند. ارتباط بهتری با اطرافیان برقرار میکنند و قدرت سازش بیشتری با مشکلات عاطفی و هیجانی دارند. از زندگی عاطفی غنی و سرشاری برخوردار هستند. دلسوز و پرملاحظه هستند. مسئولیت پذیری بیشتری دارند. در مورد خود برداشت و نگرش مثبتی دارند. با خود راحت هستند و بیشتر از افراد دیگر پذیرای تجارب احساسی و هیجانی هستند (افروز و همکاران، ۱۳۷۵).
هوش هیجانی در بردارندهی آگاهی، تنظیم و بیان درست دامنهای از هیجانات است. لذا توانایی شناخت، ابراز و کنترل این هیجانات یکی از ابعاد مهم هوش هیجانی است و ناتوانی فرد در هر کدام از این تواناییها منجر به اختلالاتی نظیر اختلالات اضطرابی و خلقی خواهند شد که حاکی از نقص خودگردانی هیجانی است که ویژگی کلیدی هوش هیجانی است. بنابراین تا آنجا که ممکن است ما باید این مهارتهای هوش هیجانی را که مبنای آنها شناخت دقیق هیجانات و کنترل و تنظیم آنها است به افراد آموزش دهیم تا احتمال بروز این اختلالات را کاهش داده و از این طریق عملکرد آنها بهبود یابد (هوپر، ۱۹۹۹).
هوش عاطفی، نقش موثری در آرامش انسان دارد. در واقع این هوش عاطفی است که میتواند هوش عقلانی را بهکار گیرد و در جهت مقصودش به پیش ببرد. شاید تاکنون افراد باهوش زیادی را دیده باشید که نه در شغل و کارشان، نه در روابط خانوادگی و روابط بین فردیشان و نه در تفریح و عشق ورزیدشان موفقیتی حاصل نکردهاند. بیشک کسانی را هم میشناسید که بهرغم عدم برخورداری از هوش سرشار، زندگی آرام و موفقی داشته و حتی به سطوح بالای موقعیتهای اجتماعی دست یافتهاند (کاروس، ۱۹۹۹).
۲-۲-۱۳- هوش هیجانی
از منظر صاحب نظران، مغز انسان دارای دونوع متفاوت از هوش غیرشناختی و هوش شناختی است. این دو هوش متفاوت بوده اما برای ساختن زندگی فرد دائماً در تعامل با یکدیگر میباشند. به عبارت دیگر آنها تواناییهای مجزا از هم نمیباشند. در جریان رشد آدمی دو مغز در او پدید می آید. این دو مغز همسان، نیمکرههای راست و چپ میباشند. اولین مغز یا مغز هیجانی در نیمکره راست است و درنتیجه در آغاز، آن عمل می کند و سپس مغز دوم که در نیمکره چپ است، فعال می شود. مغز دوم، مغز منطقی نام دارد و حاوی اطلاعاتی است که روشهای استدلال، مبانی رفتار درست، قواعد و قوانین فرهنگی را میآموزد. مطلب فوق، مشابه این نظریه است که ما بطور غریزی عمل میکنیم، سپس سعی میکنیم برای نتایج و اعمال خود دلیل منطقی ارائه نماییم. تقریباً میتوان اذعان داشت که ۹۰% اعمال ما احساسی و تنها ۱۰ % اعمال بر اساس تفکر و منطق است (گاردنر، ۲۰۰۴).
گلمن(۱۹۹۵) معتقد است در واقعیت امر، دو ذهن فعال داریم که یکی فکر می کند و دیگری احساس می کند. این دوره اساساً متفاوت در کنشی متفاوت، حیاتی روانی ما را میسازند. ذهن
خردگرا همان فهم است که ما به آن آگاهیم اما در کنار آن نظام دیگری برای دانستن وجود دارد که نظامی تکانشی یا ذهن هیجانی است. این دو ذهن، خردگرا و هیجانی در اکثر موارد بسیار هماهنگ عمل می کنند. ذهن خردگرا و هیجانی نیروهای مستقل و در عین حال درهم تنیدهای هستند که هریک، نتیجه فعالیت متمایز بخش خاص خود در مغز میباشند. بسیاری از مواقع یا شاید در اکثر مواقع، این دو ذهن هماهنگی فوق العادهای با هم دارند، احساس لازمه فکر و فکر لازمه احساس است. زمانی که هیجانها به غلیان درآیند، این تعادل به هم میخورد در این موارد ذهن هیجانی در مکان برتر قرار میگیرد و بر ذهن خردگرا مسلط می شود (کاروسو، ۱۹۹۹).
کارسو معتقد است; هوش هیجانی ضد هوش شناختی نیست به عبارتی نشانه برتری احساس بر عقل نمی باشد بلکه هوش هیجانی، نقطه تلاقی احساس و عقل است (براهنی، ۱۳۸۳).
گلمن (Daniel Goleman) از مؤلّفان هوش هیجانی، در مصاحبهای اظهار میدارد که «هوش شناختی» در بهترین شرایط، تنها عامل ۲۰ درصد از موفقیتهای زندگی است. ۸۰ درصد موفقیتها به عوامل دیگر وابسته است و سرنوشت افراد در بسیاری از موقعیتها، در گرو مهارتهایی است که هوش هیجانی را تشکیل میدهند (پورافکاری، ۱۳۸۵).
۲-۲-۱۴- تفاوت بین هوش شناختی بهر هوشی (IQ)و هوش هیجانی(EQ)
نظریهپردازان هیجانی معتقدند که EQ به ما میگوید که چه کار میتوانیم انجام دهیم، درواقع EQ، یعنی داشتن مهارتهایی تا بدانیم کی هستیم، چه افکار، احساسات، عواطف و رفتاری داریم، یعنی شناخت عواطف خود و دیگران، تا بتوانیم براساس آن رفتاری مبتنی بر اخلاق وجدان اجتماعی داشته باشیم (فورگاس، ۲۰۰۵).
ما برای موفقیت در قبولی در دانشگاه نیازمند IQ هستیم ولی برای موفقیت در زندگی فردی و شغلی به هوش هیجانی نیاز داریم. در محیط کار هوش هیجانی نقش بارزتری در داشتن عملکرد مطلوب نسبت به سایر قابلیتها از قبیل هوششناختی یا مهارتهای فنی ایفا میکند، لذا با پرورش و رشد هیجانی و قابلیتهای آن، هم سازمان و هم کارکنان از مزایای آن بهرهمند میشوند (جان، ۲۰۰۴).
EQمانند IQ قابل اندازهگیری است و در آموزش و پرورش از ویژگیهای اکتسابی بالاتری نسبت به IQ برخوردار است؛ EQ امکان آگاهی از هیجانات و بهطور کلی، کنترل، جهتدهی و مدیریت آن را فراهم می کند تعداد زیادی از افراد جامعه IQ بالایی دارند اما کارهای احمقانه انجام میدهند، چون مدیریت هیجان ندارند (انتوناکپولو، ۲۰۰۱).
در واقع هیجان در موارد مختلف بر آنها مدیریت میکند. یکی از مهمترین تفاوتهای هوشبهر با هوش هیجانی این است که IQ از طریق ژنتیک اما EQ از طریق آموزش ایجاد میشود (گابریل، ۲۰۰۱).
بهنظر میرسد ساختار مغز انسان با وجود رشد سرسامآوری که در علوم ریاضیات و منطق داشته است از نظر عواطف با انسانهای اولیه تفاوت چندانی نکرده است. هنوز در عکسالعمل انسان درقبال خشم، جریان خون به سمت دستها و تندتر شدن ضربان قلب است (گلمن، ۱۹۹۸).
دربرابر ترس، خون به عضلات پا جریان مییابد و گریختن را آسان میکند و درنتیجه صورت رنگ خود را از دست میدهد و دربرابر عشق دچار انگیختگی پاراسمپاتیکی میشود که واکنش از آرامش کلی و خردمندی را پدید میآورد و درهنگام تعجب ابروها را بالا میاندازد تا میدان دید وسیعتری داشته باشد. درواقع با وجود رشد بسیار بالای خردورزی در انسان که فاصله زیاد با اجرا پیدا کرده است، قلب و عواطف و احساسات انسانها تغییرات زیادی نکردهاند و انسان در این زمینه رشد چشمگیری نداشته است (انتوناکپولو، ۲۰۰۱).
با وجود آنکه خیلی پیش از آنکه مغز متفکر و منطقی پدید آید، مغز هیجانی وجود داشته است درواقع مسائل هیجانی مربوط به بادامه مغز است که بهعنوان مخزن خاطرات هیجانی عمل میکند (اسپیرمن، ۲۰۰۴).
مغز انسان در قرن ۲۱ زندگی میکند، درصورتیکه قلب او در عصر پارینه سنگی است آیا تا به حال با افرادی روبهرو شدهاید که از هوش کافی برخوردار بوده اما در زندگی اجتماعی و شغلی خود موفق نبودهاند؟
این پرسش نشان میدهد که ما از مطالعه جنبههای مهمی از توانمندیهای انسانی در ارزیابی هوش غافل ماندهایم. تئوریهای جدیدی درباره هوش ارائه شده که بهتدریج جایگزین تئوریهای سنتی میشوند (دانیل و همکاران، ۲۰۰۳).
زمانی که روانشناسان درمورد مسائل هوش و تفکر به پژوهش پرداختند، مرکز توجه آنها جنبههای شناختی مانند حافظه و حل مسئله بود. اما پژوهشگرانی بودند که در همان زمان خاطرنشان میساختند جنبههای غیرشناختی نیز باید مورد توجه قرار گیرد (منصوری، ۱۳۸۵).
پیشینه هوش هیجانی (EQ) را میتوان در ایدههای وکسلر (روانشناس) بههنگام تبیین جنبههای غیرشناختی هوش عمومی جستوجو کرد. وکسلر درصدد آن بود که جنبههای غیرشناختی و شناختی هوش عمومی را با هم بسنجد. تلاش او در زمینه درک و فهم «سازگاری اجتماعی» و در تنظیم تصاویر شناخت و تمیز «موقعیتهای اجتماعی» بود (افروز، ۱۳۷۵).
در سال ۱۹۶۸ کتل[۳۹] و بوچر روانشناسانی بودند که سعی داشتند تا هم پیشرفت تحصیلی در مدرسه و هم خلاقیت را از طریق توانایی، شخصیت و انگیزه افراد پیشبینی کنند. آنها موفق شدند اهمیت این موضوع را حتی در پیشرفت دانشگاهی نیز نشان دهند. پژوهشهای انجام شده توسط سیپس و همکارانش (۱۹۸۷) نشان میدهد که بین درک و فهم تصاویر و شاخصهای هوش اجتماعی همبستگی معناداری وجود دارد (ریچارد ۱۹۹۹).
لیپر[۴۰] (۱۹۴۸) نیز بر این باور بود که «تفکر هیجانی» بخشی از «تفکر منطقی» است (هوپر، ۱۹۹۹).
روانشناسان دیگری نظیر مییر (۱۹۹۳) و سالوی نیز پژوهشهای خود را بر جنبههای هیجانی هوش متمرکز کردهاند. ایده EQ پس از ۵۰ سال بار دیگر توسط گاردنر (۱۹۸۳) استاد روانشناسی دانشگاه هاروارد دنبال شد (سایت همشهری آنلاین).
۲-۲-۱۵- گفتگویی بین هوش هیجانی( EQ) و هوش شناختی(IQ)
EQ به IQ می گوید: تو ۱۰۵ سال است که به دنیا آمدی و من ۱۰ سال است که به دنیا آمدهام. من یک کودک ۱۰ ساله هستم و تو یک انسان بزرگسال ۱۰۵ ساله هستی ولی ۱۰۵ سال است که هنوز نمیدانی باید چه کاری انجام دهی. اشتباه تو در دو چیز است:
الف ـ چون فکر می کنی از جنس تفکر و اندیشه های انتزاعی هستی، درباره هرچیزی فکر میکنی و به هر ایده انتزاعی دسترسی داری، دارای قدرت بالایی هستی و در مورد هر چیزی (از چیزی که اصلاً به تو ارتباطی ندارد تا چیزی که به تو ارتباط دارد) اظهار نظر میکنی. تو میتوانی در مورد شیمی، فیزیک، ریاضی و علوم حرف بزنی اما نمیتوانی راجع به علوم انسانی و اجتماعی اظهارنظر کنی.
ب ـ از نظرات خود با اطمینان دفاع میکنی. این برای ما پیام بزرگی دارد. انسان باهوش راجع به نظری که داده است، دفاع می کند چون فکر می کند که درست و صحیح است، بدون اینکه اندکی تردید منطقی داشته باشد. بدون اینکه طبق منطق احتمالات، احتمال بدهد که ممکن است اشتباه
می کند!
هوش هیجانی و اجتماعی این دو اشتباه را کمتر مرتکب می شود و به همین دلیل است که محبوبتر است و در حوزه علوم انسانی و اجتماعی و هرآنچه که در حوزه مناسبات و روابط انسانی، اجتماعی و فرهنگی میگنجد، بیشتر مورد استفاده قرار میگیرد. به این دلیل که در این حوزه یک سؤال لزوماً یک پاسخ از قبل تعیین شدهای ندارد (شریفی، ۱۳۷۶).
۲-۲-۱۶- مولفههای هوش هیجانی
فرم در حال بارگذاری ...