این حکایت به رابطهی ویژه میان دیوانگان عاشق و خداوند میپردازد و عطار تلویحاً به برتری عشق و عرفان نسبت به زهد و فلسفه اشاره دارد. او دین را از منظر زیبای عرفان میبیند. نگاه لطیف و هنری به دین دارد. ولی زاهد نگاه خشک و قانون مدارانهای به دین دارد. پس زمانی که در حکایت فوق، زاهد خشک طبع عبوس، سلام نزدیک ترین همدم دیوانه را به او می رساند؛ طبیعی است این چنین خشم او را بر انگیزد و در لحنی هجو آمیز او را براند و بگوید دست از فضولیات بکش. تو اصلاً از حق هیچ آگاهی نداری. این سخن، طعنه به دیدگاه مطرود کل زاهدان است. دیوانه از مبالغه و سخن گزاف زاهد، به ستوه آمده و ادامه میدهد: آخر کجا کار حق بر تو مبنی است ؟ ؛ این استفهام انکاری است حق از وکیلی مانند تو بی نیاز است. تو از میان ما برخیز. از بی هیچ فرستاده سخن می گوید و عمل می کند. در این حکایت، زاهد توسط دیوانه تحقیر و توبیخ می شود که هر دو از شگردهای طنز آفرینی محسوب می شود.
حکایت چهارم مقاله بیست و سوم ۲۳ / ۴ ص ۳۱۶ در بیان حیرت
یک روستایی به شهر رفت و در مسجد جامع آن جا به خواب رفت؛ ولی قبل از خواب برای اینکه گم نشود؛ کدویی را به عنوان نشانه، به پایش بست . کسی جهت شوخی کدو را باز کرد و به پایش بست و بالای سر روستایی خوابید . مرد روستایی بیدار شد و خیلی ناراحت شد از اینکهکدو بر پای دیگری بسته شده و حیرت عجیبی به او دست داد؛ گفت : خدایا روستایی دگرگون شد. خدایا اگر او منم پس من کی ام؛ اگر من منم، کدویم کو؟
روستایی در آثار عطار و به طور کل در ادبیات، نماد فرد ساده دل و بی غل و غش است. در این حکایت، شاهد “طنز موقعیت” بسیار جذابی هستیم که حاصل ساده اندیشی روستایی است. روستایی خود را با کدو، میشناسد و به محض بازشدن کدو حتی خود را به جا نمیآورد.این اوج مبالغه در این قصه است که البته عامل” طنز آفرینی” است و بیانگر مسئلهی مهم شناخت نفس، رابطه انسان و خدا و مسئلهی جبر و اختیار است.
حکایت چهاردهم مقاله بیست و سوم ۲۳ / ۱۴ / ص ۳۲۱ [در نکوهش زاهدان دنیا مدار]
مفتییی را دید آن پرهیزگار ج |
بردر سلطان نشسته روز بار | |
فتویی پرسید از او مرد حلیم | گفت: « این چه جای فتوی ست ای سلیم؟ | |
مرد گفتش « بردر شاه و امیر | هم چه جای مفیّانست ای خرده گیر؟» ج |
این حکایت، در باب نکوهش زاهدان ریاکاری است که هم از قبل دین به امتیازاتی می رسند و هم ازجانب حکومت. و البته شیخ عطار، در حکایات قبلی گفته بود که دین و ملک دو شمشیرند که در یک نیام نمیگنجند. پس مرد پرهیزگار در مقام عاقل و دانا کاری عادی انجام میدهد و فتوایی میپرسد. اینکه مفتی بر حسب منافع روز بار ، ازیاد میبرد که وظیفهاش فتوا دادن است و به او خرده می گیرد؛ از گستاخی و غفلت اوست.
مرد مؤمن جوابی دندان شکن به این پرسش بیجا می دهد؛ تو می گویی در دربار چه جای فتوا پرسیدن است ، من هم می گویم اصلاً در دربار چه جای مفتیان است ای عیب جو! سخنش حقارت بار و از جنس طعنه و تعریض است.
حکایت سوم مقالهی بیست و چهارم ۲۴ / ۳ ص ۳۲۴ [در ستایش قناعت]
گذر اسکندر حین سفرهایش به چین افتاد؛ فغور چین او را به یک مهمانی مجلل دعوت کرد، هنگام صرف غذا، کاسهی پر از جواهر نزد او گذاشت و تعارف کرد. اسکندر تعجب کرد وگفت: گمان نکنم هیچ موجودی به جای نان جواهر بخورد. شاه چنین گفت: مگر تو برای خوردن جواهر عازم سفر نیستی . بخور، نوشن جان این هم یک کاسه پر از جواهر. اسکندر گفت: نه چه کسی چنین گفته ، من به دو گرده نان سیرم . شاه گفت: پس حال که قوتت، جواهر نیست و به دو گرده نان سیری؛ چرا چنین خود را به مشقت انداختهای؟ مگر در روم دو گرده نان نبود که آواره شدهای ؟ اسکندر این نصایح را شنید و از آنجا رفت و گفت: سخنان این بزرگ مرد مثل فتوحی برای روحم عمل کرد و تا قیامت غذای روحم خواهد بود. دیگر برای همیشه ترک سفر گفتم و گوشه نشینی خواهم کرد.
حکایت فوق، در ستایش قناعت و نکوهش طمع و زیاده خواهی است. اقدام فغفور چین کمیک است و بهترین شیوه برای شروع پند و اندرز دادن می باشد. سؤالات او به شیوه ی تجاهل العارف است. و شبیه تجاهل سقراطی است.. ابتدا در جبههی اسکندر، قرار می گیرد. و همراه و همفکر اوست. ولی سرانجام خود اسکندر، بی دخالت فغفور، به اشتباهات خود پی میبرد. سخنان فغفور، بار ملامت و انذر دارد و گاهی طعنهآمیز است.
حکایت پنجم مقاله بیست و چهارم ۲۴ /۵ ص ۳۲۵ [ در نکوهش پادشاهان]
پادشاهی به سراغ دیوانهای آمد و به او گفت : از من حاجتی بخواه. دیوانه گفت: دو حاجت دارم. یکی آنکه از دوزخ نجاتم دهی و دیگر اینکه به بهشتم ببری . پادشاه گفت: ای حیران مانده، این کار من نیست، کار خداست.
از آنجا که پادشاه در کنار خم دیوانه ایستاده بود، دیوانه به او گفت: حال که کاری از تو ساخته نیست ، حداقل از خم دور شو تا آفتاب به آن بتابد، چون من روز وشب در این خم میخوابم و گرم میشوم، خیل ی هم آسوده هستم. خم جامهی خواب من است. حال که آبی از تو گرم نمیشود، لااقل خم را سرد مکن.
حکایت ششم مقاله بیست و چهارم ۲۴/ ۶ ص ۳۲۶ [ در نکوهش پادشاهان ]
روزی دیوانهای جهت در امان ماندن از سنگ انداختن کودکان، به قصر عمید وارد شد. چشمش به عمید افتاد که خدمتکارانش با بادبزن از او مگس میراندند. به او گفت: من از شر کودکان مضطر شدم و به سوی تو که گمان میکردم مقتدر هستی آمدم تا پناهم دهی و شرّ آن ها را دفع کنی .ولی میبینم که خود از من عاجزتری و قدرت راندن چند مگس را نداری. پس چگونه می توانی از پس چند کودک شرور بر آیی؟ تو با این کارها، حتی اگر کودکان مزاحم را از من برانی؛ بازهم بدبخت و سرنگون هستی. تو امیر نیستی بلکه اسیری. تو حاکم نیستی؛ بلکه محکومی.
این حکایات به عادات ناپسند و محقّر پادشاهانی میپردازد که در تناقضی مضحک و آشکار؛ علی رغم ادعای قدرت؛ جهت انجام کوچک ترین و البته پست ترین کارهای خود از افراد زیر دستشان؛ سوء استفاده میکنند. شیخ عطار به عنوان منتقد دین مدار و عارف مسلک؛ این کارها را بر نمیتابد و از زبان قهرمان همیشه حقگوی حکایاتش؛ دست به اعتراض میزند و این چنین در طنز “موقعیت” به تحقیر آنها؛ میپردازد. پناه جستن دیوانه به عمید؛ کاری عادی و عاقلانه است ولی حقیقتاً که اقدام عمید، با وجود اینکه امری عادی و جا افتاده در میان صاحبان قدرت است؛ ابلهانه است. هر چند او خود را عاقل میداند و سوء استفاده از زیر دستان را حقّ مسلّم خود می پندارد ولی در اصل به دلیل تناقضی که قبلاً ذکر شد؛ مضحک است.
مصراع « کودکان را چون زمن داری تو باز» را میتوان به دو صورت خواند؛ یکی به صورت خبری و دیگری به صورت پرسشی. ولی در هر صورت دیوانه در این ابیات پایانی با کلام طعن آمیز خود به استخفاف عمید میپردازد و نادانی حقیقی او را متذکر می شود. دیوانه در اینجا به حکیمی ژرف اندیش؛ تغییر چهره میدهد و مانند عاقلان؛ دست به نصیحت میزند.
حکایت هفتم، مقاله بیست و چهارم ۲۴ / ۷ ص ۳۲۶ [ در نکوهش پادشاهان]
کودکی با خویش تنها ساختی | جوز، با خود، جمله تنها باختی | |
آن یکی پرسید از وی کـ « ای غلام! ج |
از چه تنها جوز میبازی مدام؟» |
فرم در حال بارگذاری ...