وبلاگ

توضیح وبلاگ من

راهنمای نگارش مقاله درباره :بررسی معانی ثانویه صد غزل از حسین منزوی بر اساس نظریه ...

 
تاریخ: 05-08-00
نویسنده: فاطمه کرمانی

(مراجعه کنید به صفحه ۹۳ و ۹۴ همین پژوهش)
۲-
در من ادراکی‌ست از تو عاشقانه عاشقانه/ از تو تصویری‌ست در من جاودانه جاودانه// تو هوای عطری از صحرای دور آرزویی/ از تو سنگین شهر ذهنم کوچه کوچه خانه خانه// آه ای تلفیق ناب بی‌ریایی با محبت!/ شادی تو کودکانه، رأفت تو مادرانه// شهربانوی وجودم باش و کابین تو بستان:/ اینک اقلیم دل من بیکرانِ بیکرانه// □// آتش او؟ آه این افسانه را بگذار و بگذر/ در من اینک آتش تو شعله شعله در زبانه// فصل، فصل توست دیگر فصل فصل ما- من و تو/ فصل عطر و فصل سبزه فصل گل فصل جوانه// فصل رفتن در خیابان‌های شوخ مهربانی/ فصل ماندن در تماشاهای شنگ شاعرانه// فصل چیدن‌های گل‌ها- چیدن گل‌های بوسه/ از بهار و از لب تو، خوشه خوشه، دانه دانه// □// دفتری که حرف حرف برگ برگش مرثیت بود/ اینک اینک در هوایت پر ترنّم، پر ترانه// □// بار دیگر ظلمتم را می‌شکافد شب‌چراغی/ تا کی‌اش از من بدزدی بار دیگر ای زمانه!// (همان: ۴۸)
در بسیاری از ابیات این شعر، کلمات تکرار و بعضی از مفاهیم مؤکد شده‌اند، مثل عاشقانه و جاودانه در بیت اول، تأکیدِ کوچه کوچه و خانه خانه در بیت دوم، تکرار فصل در بیت‌های دیگر، مؤکد بودنِ خوشه خوشه و دانه دانه و مواردی از این دست. این تکرارها و تأکیدها کلام شاعر را بیش از حد اطلاع‌دهنده کرده و در نتیجه اصل کمیت نقض شده است، معنای ضمنی می‌تواند این باشد که معشوق همواره به سختی عشق شاعر را باور می‌کند و شاعر مجبور است که کلامش را با تأکید و تکرار همراه کند. از سوی دیگر در بیت پنجم، گویی پس از پرسشی که معشوق مطرح کرده است دربارۀ آتش دیگری که ممکن است شاعر را سوزانده باشد، شاعر در پاسخ می‌گوید: آتش او؟ آه این افسانه را بگذار و بگذر/ در من اینک آتش تو شعله شعله در زبانه. در اینجا اصل ربط نقض می‌شود، زیرا تا حالا در حال وصف عاشق بودن است و ناگهان حرف دیگری خارج از این وصف می‌زند؛ معشوق تصور می‌کند که کس دیگری هست که آتش او دل شاعر را سوزانده باشد، و این شخص هنوز هم هست، اما شاعر با پاسخی تأکیدآمیز مبنی بر اینکه آن یک افسانه است و باید از آن گذشت، در صدد اقناع معشوق است، ادامۀ شعر در واقع پاسخ به همین پرسش است که به طور متقن پاسخ داده نمی‌شود زیرا باید از نبودن او صحبت کند چون معشوق از وجود عشق دیگری در شاعر نگران بوده است، اما پاسخی که به معشوق داده می‌شود همچنان دربارۀ خود معشوق است نه کس دیگر و معنای ضمنیِ این نقض در اواسط شعر و دوباره برگشتنِ شاعر به وصف قبلی، این است که شاعر در مقابل معشوق حتا برای نفیِ وجود معشوقی دیگر، از آن دیگری سخن نمی‌گوید زیرا قاعدتا عاشق نباید جز معشوق و ارتباط با آن و شرح حالات عاشقی‌اش چیز دیگری در پاسخ به هر سوال معشوق بگوید. در واقع شاعر، در تمام شعر در صدد این است که یگانه بودنِ معشوق را تأکید کند. در بیت پایانی باز هم اصل ربط نقض می‌شود و خطابِ شاعر از معشوق به زمانه تغییر پیدا می‌کند، در این نقض، معنای ضمنی همان ناپایداریِ عشق و معشوق است، از سوی دیگر می‌تواند این معنای ضمنی را هم داشته باشد که شاعر اولین بار نیست که عاشق شده است و قید «بار دیگر» مؤید این امر است، اما همین جمله را به زمانه می‌گوید نه به معشوق، چون معشوق مثل مخاطبِ منکر است و شاعر به همین دلیل برای گفتن این حرف، خطابش را از معشوق به زمانه تغییر داده است.
پایان نامه
۳-
لیلا دوباره قسمت ابن‌السلام شد/ عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد// □// می‌شد بدانم این که خط سرنوشت من/ از دفتر کدام شب بسته وام شد؟// اول دلم فراق تو را سرسری گرفت/ وآن زخم کوچک دلم آخر جذام شد// گلچین رسید و نوبت با من وزیدنت/ دیگر تمام شد گل سرخم! تمام شد// شعر من از قبیلۀ خون است خون من،/ فواره از دلم زد و آمد کلام شد// ما خون تازه در تن عشقیم و عشق را/ شعر من و شکوه تو، رمزالدّوام شد// □// بعد از تو باز عاشقی و باز… آه نه!/ این داستان به نام تو، اینجا تمام شد.// (همان: ۹۳)
در بیت آخر شاعر اصل کمیت را رعایت نکرده است، زیرا اطلاع لازم را نمی‌دهد و جمله را ناتمام می‌گذارد و می‌گوید: «آه نه!» اینجا این معنای ضمنی را مد نظر دارد که بیزارشدنش و خستگی‌اش از عشق رنج‌آور را بگوید و شاید از سوی دیگر بخواهد خیال معشوق را راحت کند که دیگر جز او عاشق کسی نیست، البته این معنای ضمنی را هم دارد که آن لیلا که دوباره قسمت ابن‌السلام شده است همان معشوق است که نصیب عاشق واقعی یعنی شاعر نشده است. و این امر با لحن شکوه‌آمیز کلمۀ آه و تمام شدن داستان ایجاد می‌شود.
۴-
زنی که صاعقه‌وار آنک ردای شعله به تن دارد/ فرو نیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد// همیشه عشق به مشتاقان پیام وصل نخواهد داد/ که گاه پیرهن یوسف، کنایه‌های کفن دارد// کیم، کیم که نسوزم من؟ تو کیستی که نسوزانی؟/ بهل که تا بشود ای دوست هر آنچه قصد شدن دارد// دوباره بیرق مجنون را دلم به شوق می‌افرازد/ دوباره عشق در این صحرا هوای خیمه زدن دارد// □// زنی چنین که تویی بی‌شک شکوه و روح دگر بخشد/ به آن تصور دیرینه که دل ز معنی زن دارد// مگر به صافی گیسویت هوای خویش بپالایم/ در این قفس که نفس در وی همیشه طعم لجن دارد// (همان: ۱۰۳و۱۰۴)
شاعر در بیت سوم، استفهام انکاری به کار برده است، یعنی من می‌سوزم و تو می‌سوزانی. اما به اندازه کافی اطلاع دهنده نیست زیرا معلوم نیست که شاعر با چه چیزی قرار است بسوزد و معشوق با چه چیزی قرار است بسوزاند. پس اصل کمیت نقض شده است، در مصراع بعد شاعر دوست یا معشوق را به رها کردنِ امور به حال خودشان فرا می‌خواند. اینجا این معنی ضمنی را دارد که اموری که مربوط به عشقند غیر قابل پیش بینی هستند و در این میان عاشق می‌سوزد و معشوق می‌سوزاند به هر روشی که عشق قرار است چگونگیِ آن را تعیین کند.
۵-
آیا چه دیدی آن شب در قتلگاه یاران؟/ چشم درشت خونین، ای ماه سوگواران!// … (همان: ۱۰۷)
(مراجعه کنید به صفحه ۹۸ و ۹۹ همین پژوهش)
۶-
شود آیا که پر شعر مرا بگشایند؟/ بال زنجیری مرغان صدا بگشایند؟// گره سرب به طومار نفس‌ها زده‌اند/ کی شود کاین گره از کار هوا بگشایند؟// به هوای خبری تنگدلم چون غنچه/ شود آیا که ره باد صبا بگشایند؟// □// آری، آری رسد آن روز که این کهنه طلسم/ بشکند تا که دژ هوش‌ربا بگشایند// رسد آن روز که این شب‌زدگان برخیزند/ تا به روی سحر، این پنجره‌ها، بگشایند// با کلیدی که به نام تو و من می‌چرخد/ قفل‌ها از دل و از دیدۀ ما بگشایند// (تا بریزند ز بنیاد به هم، نظم ستم/ پیشتازان ره توفان شما، بگشایند)// □// زآسمان آنچه طلب می‌کنی از خود بطلب/ باورم نیست که درها، به دعا بگشایند// حکم، حکم تو و دستان گشایندۀ توست/ تا اشارت کنی: این در بگشا! بگشایند// (همان: ۱۰۹)
در مصرع آخر این در بگشا اصل کمیت را با اطلاع دهندگی بیش از حد نقض می‌کند. زیرا دستان اشارتگر اصلا سخنی نمی‌گویند اما شاعر با نقض این اصل این معنای ضمنی را ایجاد کرده که دستان گشاینده مثل زبانی سخنگو هستند که در حالی که دارند یک در را باز می‌کنند در واقع می‌گویند این در بگشا یعنی همین بیت تایید گر بیت قبلی است (زآسمان هر چه طلب می‌کنی از خود بطلب باورم نیست که درها به دعا بگشایند) دعا در واقع به دست هم بر می‌گردد چون دستها را وقت دعاکردن بالا می‌برند اما در بیت آخر این طلب کردن از خود همان حرکت دست‌ها برای گشایش است که جایگزین زبانی برای همان گفتن و به نوعی دعا کردن است.
۷-
دشمن شکست اگرچه ز تو پرّ و بال تو/ اما به جز شکست نبرد از جدال تو// آغاز پر زدن به سوی آفتاب بود/ در انفجار آتش و خون بال بال تو// آتش گرفت یکسره نیزار، شیر من!/ وقتی به خون گرم تو آغشت یال تو// این خاکدان سزای چو تو پاکجان نبود/ حالی به باغ خلد چگونه است حال تو؟// آن «سایه» تو بود که از ریشه تیشه خورد/ سرو است اگر نه تا به قیامت «مثال» تو// آوازه‌ات دهان به دهان می‌رود چو عشق/ بی‌آنکه کهنگی بپذیرد مقال تو// در باغ مه گرفته روحم همیشگی است/ رعنایی تو، سبزی تو، اعتدال تو// □// پیداست جای تیغ تو بر شب اگر چه بود/ کوتاه چون شهاب شتابان، مجال تو// بر سینه چار لاله در آفاق ذهن من/ پر می‌زند پرندۀ سبز خیال تو// امسال هفت ماهی خونین شناورند/ دنبال هم به برکۀ یاد زلال تو// آری به جرم خواستن صبح راستین/ سرب مذاب بود جواب سوال تو// «گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار»/ پاسخ رسید، چون زدم از خواجه فال تو// (همان: ۱۳۸)
شاعر تا بیت یکی مانده به آخر، در حال توصیف محبوبی است که به دلیل خواستن صبح راستین، تیرباران شده است. در بیت آخر گویی دیالوگی بین شاعر و حافظ رخ می‌دهد، زیرا شاعر دربارۀ این ماجرا از حافظ سوال می‌کند و حافظ در پاسخ می‌گوید: گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار. در اینجا اصل ربط و کمیت نقض می‌شود، به این صورت که شاعر می‌داند چه بر سر آن محبوب آمده است، ولی با این حال باز هم برای اطلاع‌دهندگی بیشتر می‌خواهد حافظ را هم با خود هم‌صدا کند، اما از سوی دیگر حافظ در پاسخ به شاعر چیز دیگری می‌گوید، که ارتباطی با توصیف‌های شاعر ندارد، در اینجا نقض این اصول این معنای ضمنی را می‌تواند داشته باشد، که حافظ با گفتنِ اینکه حتا سنگ هم از این ماجرا می‌نالد، در صدد گفتن این است که دشمنانِ محبوب حتا از سنگ هم سخت‌دل‌تر بوده‌اند.
۸-
جز همین دربدر دشت و صحاری بودن/ ما به جایی نرسیدیم ز جاری بودن// چالشت چیست که تقدیر تو هم زین دو یکی‌ست/ از کبوتر شدن و باز شکاری بودن// دوست‌خواهی‌ست به تعبیر تو یا خودخواهی/ در قفس عاشق آواز قناری بودن// چه نشانی‌ست به جز داغ خیانت به جبین/ این یهوداصفتان را ز حواری بودن// □// مرهمی زندگی‌ام زخمی اگر مرگم باش/ که به هر کار خوشا یکسره کاری بودن// □// گر خزان این همه رنگین و اگر مرگ این است/ دل کند گل به تمامی ز بهاری بودن// □// عشق را دیده و نشناخت ترنج از دستش/ آن که می‌خواست ز هر وسوسه عاری بودن// باز بودن و نبودن؟ اگر این است سوال/ همچنان بودن اگر با توام آری بودن!// □// دل من! دشت پر از آهوکان شد تا چند/ تو و در قلعۀ یک یاد حصاری بودن؟// آتش عشقی از امروز بتابان تا کی/ زیر خاکستر پیراری و پاری بودن؟// (همان: ۲۱۵,۲۱۶)
در دو بیت مانده به آخر شعر، شاعر سوال بودن و نبودن را مطرح می‌کند و خودش برای پاسخ شرط می‌گذارد، یعنی اصل کمیت را که فقط پاسخ به بودن و نبودن است، نقض می‌کند و شرط بودن را با معشوق بودن می‌داند. معنای ضمنی این نقض این است که گویا سوال فقط بهانه‌ای است که شاعر از معشوق و عشق بگوید، یعنی اگر سوالی مبنی بر انتخاب بودن یا نبودن وجود داشته باشد، پاسخش این است که فقط با عشق و معشوق است که می‌توان بودن را ترجیح داد و بدون معشوق اصلا سوال بودن و نبودن، وجه مطرح شدن ندارد.
۹-
نام من عشق است آیا می‌شناسیدم؟/ زخمی‌ام – زخمی سراپا می‌شناسیدم؟// با شما طی کرده‌ام راه درازی را/ خسته هستم خسته آیا می‌شناسیدم؟// راه ششصدساله‌ای از دفتر حافظ/ تا غزل‌های شما! ها، می‌شناسیدم؟// این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده‌ست/ من همان خورشیدم اما، می‌شناسیدم// پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر/ اینک این افتاده از پا، می‌شناسیدم؟// می‌شناسد چشم‌هایم چهره‌هاتان را/ همچنانی که شماها می‌شناسیدم// □// اینچنین بیگانه از من رو مگردانید/ در مبندیدم به حاشا، می‌شناسیدم!// من همان دریایتان ای رهروان عشق!/ رودهای رو به دریا! می‌شناسیدم!// اصل من بودم بهانه بود و فرعی بود/ عشق قیس و حسن لیلا، می‌شناسیدم// در کف فرهاد تیشه من نهادم، من!/ من بریدم بیستون را می‌شناسیدم// مسخ کرده چهره‌ام را گرچه این ایّام/ با همین دیدار حتا می‌شناسیدم// □// من همانم مهربانِ سال‌های دور/ رفته‌ام از یادتان؟ یا می‌شناسیدم؟// (همان: ۲۳۶)
در بیت پایانی، شاعر با وجودی که خودش را تا اینجای شعر و به این وسعت و با این همه جمله تعریف و معرفی کرده است، باز هم سوال می‌کند که آیا از یاد رفته است یا او را هنوز هم می‌شناسند، بنابراین در کل شعر و به خصوص در بیت آخر، اصل کمیت نقض می‌شود، به این شکل که شاعر در صدد دادن اطلاعات بیش از حد است. معنای ضمنی این است که عشق با آنکه به نظر همه مفهومی تجربی و قابل درک است، اما هیچ کس او را نمی‌شناسد و باید مدام این مفهوم را با مصادیق مختلف شرح داد تا از یاد انسانها نرود. و از سوی دیگر شاید همه عشق را بشناسند اما گویا خودشان را به نشناختن و جهالت می‌زنند.
۱۰-
یک بار دیگر عشق یک بار دیگر تو/ شور مجدد تو شوق مکرر تو// ای ذات معناها! پنهان پیداها!/ جان مجسم تو، روح مصور تو// آنان که با تکرار ما را عرض گفتند/ هربار در هر کار گفتند: جوهر تو!// هم می‌نویسی و هم می‌نویسانی/ ای نامه و خامه! ای شعر و دفتر تو!// ای بهترین تمثیل از افعل التفضیل!/ زیباترین‌ها را زیباترین‌تر تو// جز تو نفهمیدیم دیدیم و سنجیدیم/ هم قهر را از تو هم مهر را در تو// زآبم بریدی و بر آتشم دادی/ ای کرده با سحرت ماهی، سمندر تو// ای جان هر واژه در جملۀ دریا/ ساحل تو، توفان تو، کشتی تو! لنگر تو!// تو برکت باغ و بیداری جنگل/ صبح گشایش را شبنم تو! شبدر تو!// □// ای آتش پنهان در زیر خاکستر/ شهریوری سوزان با نام آذر تو// (همان: ۲۴۶)
شاعر در تمام بیت‌ها به خصوص در بیت سوم، اطلاعاتی مؤکد و بیشتر از حد، دربارۀ عشق و معشوق ارائه می‌دهد و کمیت را نقض می‌کند، اما این نقض، این معنای ضمنی را در بردارد که عشق در هر امری می‌تواند ظهور داشته باشد. اگرچه شاعر می‌توانست در یک کلام بگوید که این عشق است که فاعل همه چیز است اما این معنی را به شکل گسترده‌تری بیان می‌کند، مثلا فاعل بودن و قادر بودن عشق را توضیح بیشتری می‌دهد به این صورت که عشق هم می‌نویسد و هم می‌نویساند و به همین شکل در باقی شعر همین فاعل بودن عشق را در جنبه‌های مختلف حیات تبیین می‌کند.
نقض اصل ربط
در ۲۱ شعر و در ۲۳ مورد از آن‌ها اصل ربط نقض شده است، به این شرح:
۱-
ای گیسوان رهای تو از آبشاران رهاتر/ چشمانت از چشمه‌ساران صاف سحر باصفاتر// با تو برای چه از غربت دست‌هایم بگویم؟/ ای دوست! ای از غم غربت من به من آشناتر// من با تو از هیچ از هیچ توفان هراسی ندارم/ ای ناخدای وجود من ای از خدایان خداتر// ای مرمر سینۀ تو در آن طرفه پیراهن سبز/ از خرمن یاس در بستر سبزه‌ها دلرباتر// ای خنده‌های زلال تو در گوش ذرات جانم/ از ریزش می به جام آسمانی‌تر و خوش‌صداتر// بگذار راز دلم را بدانی: تو را دوست دارم/ ای با من از رازهایم صمیمی‌تر و بی‌ریاتر// آری تو را دوست دارم وگر این سخن باورت نیست/ اینک نگاه ستایشگرم از زبانم رساتر// (همان: ۴۲)
شاعر در بیت دوم می‌گوید: با تو برای چه از غربت دست‌هایم بگویم؟ و در مصراع بعد دوست را از غم غربت آشناتر می‌داند، در اینجا می‌توان گفت که اصل ربط رعایت نشده است، زیرا این مسئله که دوست از غم غربت به شاعر آشناتر باشد، ربطی به نگفتن غربت دست‌ها به او ندارد، پس معنایی ضمنی وجود دارد که می‌تواند این باشد که وقتی دوست در کنار شاعر است، دیگر غم فراموش می‌شود و بنابرین معنای مصراع اول که استفهام انکاری است بهتر القا می‌شود، یعنی نیازی نیست که با تو از غربت دست‌هایم بگویم یا معلوم است که با تو از غربت دست‌هایم نمی‌گویم، چون وقتی تو در کنار منی دیگر غربت معنایی ندارد.
۲-
لبت صریح‌ترین آیۀ شکوفایی‌ست/ و چشم‌هایت شعر سیاه گویایی‌ست// …(همان: ۴۳,۴۴)
(مراجعه کنید به صفحه ۹۳ و ۹۴ همین پژوهش)
۳-
کنون پرندۀ تو – آن فسرده در پاییز/ به معجز تو بهارین شده است و شورانگیز// بسا شگفت که ظرفیت بهارم بود/ منی که زیسته بودم مدام در پاییز// چنان به دام عزیز تو بسته است دلم/ که خود نه پای گریزش بود نه میل گریز// شده‌ست از تو و حجم متین تو پربار/ کنون نه تنها بیداری‌ام که خوابم نیز// چگونه من نکنم میل بوسه در تو، تویی/ که بشکنی ز خدا نیز شیشۀ پرهیز// هراس نیست مرا تا تو در کنار منی/ بگو تمام جهانم زند صلای ستیز// □// تو آن دیاری، آن سرزمین موعودی/ فضای تو همه از جاودانگی لبریز// شکسته‌ام ز پس خود تمام پل‌ها را/ من از تو باز نمی‌گردم ای دیار عزیز!// (همان: ۴۵)
در چهار بیت اول غزل، شاعر خود را پرنده‌ای می‌داند که به سبب وجود معشوق از زیستن همیشگی‌‌اش در پاییز دست کشیده و به بهار رسیده است و تازه فهمیده است که چقدر ظرفیت بهاری بودن داشته است. اما در بیت پنجم اصل ربط را نقض می‌کند، زیرا از فضای وصف رابطه‌اش با معشوق ناگهان سوالی مطرح می‌کند (چگونه من نکنم میل بوسه…)، این سوال در واقع جوابی برای یک پرسشِ محذوف است؛ گویی معشوق پرسیده است که چرا میل بوسه داری و شاعر با سوالی که استفهام انکاری است جواب او را می‌دهد که: من چاره‌ای جز داشتن میل بوسه تو ندارم و پاسخش را مفصل‌تر با دلیل می‌آورد: زیرا تو شیشه پرهیز خدا را هم می‌شکنی، این عدم رعایت اصل ربط می‌تواند این معنای ضمنی را در بر داشته باشد که بوسه (همان بلیغ‌ترین مبحث شناسایی در شعر قبل) مهمترین مسئله است و اینکه آن پرندۀ افسرده در پاییز، اکنون بهاری شده است به خاطر همین میل بوسه است یا همین میل بوسه مهمتر از بهاری شدنِ آن پرندۀ پاییزی است. علاوه بر این، در تأیید وجود این معنای ضمنی می‌توان گفت که شاعر در بیت‌های بعد می‌گوید: اگر تمام جهان هم با من جنگ داشته باشند مهم نیست زیرا تو در کنار منی. بنابراین وقتی تمام جهان برای شاعر به اندازۀ معشوق نمی‌ارزد، پس بهاری بودن یا پاییزی بودنش هم در برابر میل بوسیدنِ معشوق ارزش چندانی ندارد و اگر دارد به دلیل این است که بوسه اتفاق بیفتد.
در پایان شعر، شاعر دوباره به فضای بیت‌های اولِ همین غزل برمی‌گردد؛ معشوق را دیار و سرزمین موعود می‌داند که آن پرندۀ افسرده در پاییز وقتی به آن رسیده، بهاری شده است و گویا جاودان در این بهار خواهد ماند و تمام پل‌ها را شکسته است و قرار نیست از این دیار که معشوق است برگردد.
۴-
در من ادراکی‌ست از تو عاشقانه عاشقانه/ از تو تصویری‌ست در من جاودانه جاودانه// … (همان: ۴۸)
مراجعه کنید به صفحات ۹۹ و ۱۰۰ و ۱۰۱ همین پژوهش)
۵-
امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه/ در کوچه‌های ذهنم- اکنون بی‌تو ویرانه// … (همان: ۴۹)
(مراجعه کنید به صفحه۹۴ و ۹۵ همین پژوهش)
۶-
گل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایم/ چراغ از خنده‌ات گیرم که راه صبح بگشایم// چه تلفیقی‌ست با چشم تو- این هر دم اشارتگر/ به استعلای کوهستان و استیلای دریایم// به بال جذبه‌ای شیرین عروجی دلنشین دارم/ زمانی را که در بالای تو غرق تماشایم// غنای مرده‌ام را بار دیگر زنده خواهی کرد/ تو از اینسان که می‌آیی به تاراج غزل‌هایم// □// گل من! گلعذار من! که حتا عطر نام تو/ خزان را می‌رماند از حریم باغ تنهایم،// بمان تا من به امداد تو و مهر تو باغم را/ همه از هرزه‌های رسته پیش از تو بپیرایم// بمان تا جاودانه در نی سحرآور شعرم/ تو را ای جاودانه بهترین تحریر! بسرایم// □// دلم می‌خواست می‌شد دیدنت را هر شب و هر شب/ کمند اندازم و پنهان درون غرفه‌ات آیم// و یا چون ماجرای قصه‌ها یک شب که تاریک است،/ تو را از بسترت در جامۀ خواب تو بربایم// (همان: ۵۰)
در بیت دوم در ظاهر کلام، نقض اصل ربط مشاهده می‌شود، یعنی مخاطب از خود می‌پرسد که چشم چه ارتباطی با کوهستان و دریا دارد، حتا خودِ شاعر برای این تصویر از وجه سوالی یا تعجبی استفاده می‌کند و در خودِ همین بیت، در واقع از معشوق می‌پرسد که چشم تو چه ارتباطی به دریا و کوهستان دارد. در اینجا همین سوال یا تعجب، باعث می‌شود که خود مخاطب به فکر فرو برود که گویا شاعر هم برایش عجیب است که چشم ربطی به کوهستان و دریا ندارد، اما معنای ضمنی این نقض، این است که چشم معشوق یا خودش بلندنظر است یا شاعر را با دیدن آن، آن را کوهستانی دانسته که بر فراز آن ایستاده و بلند نظر شده است، مؤید این امر بیت بعد است که شاعر در آن، این تصور را ایجاد کرده است که در بالای معشوق که با نگاهش برای او یادآور بلندی کوهستان است، به عروجی دلنشین و غرق شدن در تماشا از بالا، رسیده است، و از سوی دیگر بدون هیچ اشاره‌ای می‌توان به یاد آورد که چشم می‌تواند در سنت ادبی به دریا تشبیه شود و دریا مظهر وسعت و طراوت است.


فرم در حال بارگذاری ...

« بررسی کارایی درونی مقطع آموزش ابتدایی استان ایلام طی سال های ۱۳۸۴ تا ...طرح های پژوهشی انجام شده با موضوع نقش کیفیت گزارشگری در کاهش اثر محدودیت سیاست تقسیم سود روی ... »
 
مداحی های محرم