وبلاگ

توضیح وبلاگ من

پژوهش های انجام شده درباره مبانی اعتقادی مردم زمان امیرالمؤمنین (ع) در اطاعت از ایشان۹۳- فایل ۱۴

 
تاریخ: 04-08-00
نویسنده: فاطمه کرمانی

کمیل فرزند زیاد، اهل یمن و از قبیله نخع است. او از تابعین اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و از یاران مخلص و جزو اصحاب سرّ امیرالمؤمنین (علیه‏السلام) و از یاران امام حسن مجتبی (علیه‏السلام) است.
کمیل از کسانی بود که در زمان عثمان، همراه مالک اشتر و هشت نفر دیگر با سعیدبن‏عاص والی کوفه به نزاع و نقد عثمان پرداخت، و چون خبرش به عثمان رسید او و نه نفر دیگر را به شام, نزد معاویه تبعید کرد.[۳۲۴]
او از جمله شیعیانی بود که در روزهای اول خلافت حضرت علی (علیه‏السلام) با ایشان بیعت کرد. او در جنگ صفین در رکاب امیرالمؤمنین (علیه السلام) جنگید.
امیرالمؤمنین (علیه السلام) کمیل را به ولایت شهر «هیت» منصوب کرد، او سرانجام به جرم اخلاص به مقام ولایت امیرمؤمنان (علیه‏السلام) به دست حجاج بن یوسف ثقفی به شهادت رسید.[۳۲۵]
کمیل از خواص یاران امام على (علیه السّلام) بود، روایات زیاد و دعاهائى فراوانی از آن حضرت نقل می‏کند، که معروف‏ترین آنها دعاى کمیل می‏باشد. ‏
تنها نقطه ضعف کمیل به زمانی بر‏‏می‏گردد که سفیان بن عوف که از جانب معاویه مأمور غارت شهرها و کشتن شیعیان شده بود، به شهر هیت رسید. کمیل بن زیاد چون خبر یافته‏بود، که از جانب شام لشکری مى‏رسد و قصد دارد به هیت حمله کند، مردى از اصحاب خویش را با پنجاه پیاده در هیت گذاشت و خود بیرون رفت و به نواحى مرزى منطقه حکمفرمایى معاویه مانند قرقیسیا و دیگر دهکده‏هاى کناره فرات حمله کرد و قصد داشت، اینچنین مقابل لشکر شام را بگیرد. امّا هنگامیکه کمیل از شهر هیت بیرون رفت، سفیان بن عوف رسید و هیت و اطراف آن را غارت کرد و هیچ کس نبود که او را دفع کند.[۳۲۶]
خبر این اقدام کمیل که به امیرالمؤمنین (علیه السلام) رسید ایشان را ناراحت کرد و حضرت (علیه السلام) نامه‏ای با این مضمون برایش نوشت:
دانلود پایان نامه - مقاله - پروژه
«أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ تَضْیِیعَ الْمَرْءِ مَا وُلِّیَ وَ تَکَلُّفَهُ مَا کُفِیَ لَعَجْزٌ حَاضِرٌ وَ رَأْیٌ مُتَبَّرٌ وَ إِنَّ تَعَاطِیَکَ الْغَارَهَ عَلَى أَهْلِ قِرْقِیسِیَا وَ تَعْطِیلَکَ مَسَالِحَکَ الَّتِی وَلَّیْنَاکَ لَیْسَ لَهَا مَنْ یَمْنَعُهَا وَ لَا یَرُدُّ الْجَیْشَ عَنْهَا لَرَأْیٌ شَعَاعٌ فَقَدْ صِرْتَ جِسْراً لِمَنْ أَرَادَ الْغَارَهَ مِنْ أَعْدَائِکَ عَلَى أَوْلِیَائِکَ غَیْرَ شَدِیدِ الْمَنْکِبِ وَ لَا مَهِیبِ الْجَانِبِ وَ لَا سَادٍّ ثُغْرَهً وَ لَا کَاسِرٍ لِعَدُوٍّ شَوْکَهً وَ لَا مُغْنٍ عَنْ أَهْلِ مِصْرِهِ وَ لَا مُجْزٍ عَنْ أَمِیرِهِ وَ السَّلَامُ.»
«اما بعد، واگذاردن آدمی آنچه را بر عهده دارد و عهده‏دار شدن وی کاری را که دیگری باید گزارد، ناتوانیی است آشکار و اندیشه‏ای تباه و نابکار. دلیری تو در غارت مردم قرقیسیا و رها کردن مرزهایی که تو را بر آن گمارده‏ایم، و کسی در آنجا نیست که آن را بپاید، و سپاه دشمن را از آن دور نماید، رأیی خطاست و اندیشه‏ای نارسا. تو پلی شده‏ای تا از دشمنانت هر که خواهد از آن بگذرد و بر دوستانت غارت برد. نه قدرتی داری که با تو بستیزند، نه از تو ترسند و از پیشت گریزند. نه مرزی را توانی بست، نه شوکت دشمن را توانی شکست. نه نیاز مردم شهر را بر آوردن توانی، و نه توانی امیر خود را راضی گردانی.»[۳۲۷]
بعد از این قضیه، کمیل درصدد جبران خطای خود درآمد. در آن هنگام معاویه یکى از مأموران خود را به نام عبد الرّحمان بن الأشتم، با لشکرى آراسته روانۀ جزیره کرد، و به او مأموریت داد، که برود و هر کسى را که از اصحاب امام على (علیه السلام) آنجا می‏یابد، بگیرد و بکشد و آنجا را غارت کند. عبد الرّحمان به سوی جزیره رهسپار شد. کارگزار امیرالمؤمنین (علیه السلام) در جزیره، شبت بن عامر بود. هنگامیکه خبر عبد الرّحمان الأشتم را شنید، نامه‏اى به کمیل بن زیاد نوشت و او را خبردار کرد.. کمیل هم در جواب او نوشت:
«امّا بعد، مکتوب تو رسید، منظورت را فهمیدم. در این کار بسیار تأمّل کردم. رأى من این است که نزد تو آیم. این نامه را نوشتم و سریع می‏آیم. و السّلام.»
کمیل بن زیاد، عبد الله بن وهب الراسبىّ را در هیت جای خود گمارد و چهار صد سوار نیز به او داد و از هیت بیرون آمد با چهار صد سوار دیگر به سوی نصیبین رفت و به شبث پیوست. شبث ششصد سوار داشت. هنگامیکه کمیل به او پیوست از نصیبین بیرون آمدند و به مقابله با عبد الرّحمان پرداختند. دو نفر از اصحاب کمیل بن زیاد، به نام‏های عبد الله بن قیس و مدرک بن بشیر العنترىّ شهید شدند و از اصحاب عبد الرّحمان جمعى به قتل رسیدند. سرانجام، کمیل و شبث پیروز شدند و لشکر شام با بدترین وضع به سوی شام فرار کردند.
بعد از آنکه امیرالمؤمنین (علیه السلام) این خبر را شنید، نامه‏ای همراه با تأیید به کمیل بن زیاد با این مضمون نوشت:
«امّا بعد، حمد و سپاس خداى را- جلّ جلاله- که در حقّ بندگان خویش چنانکه خواهد، احسان کند و هر کس را که بخواهد به نصرت عزیز گرداند. فنعم المولى و نعم النصیر. مددى که تو به مسلمانان دادى و یاریی که کردى و طریق فرمانبردارى امام و مقتداى خویش مسلوک داشتى معلوم شد، همیشه گمان من به تو همین بوده و هر حسابی بر تو داشتم، لایق آن بوده‏ای. خداى تعالى به تو جزاى خیر دهد و همچنین به جماعتى که به یارى تو آمدند و جان خود را نثار کردند. این‏بار که بدون ‏اجازه و اذن من اینکار را کردی، نیکو گذشت، امّا ‏باید که بعد از این هر امر مهمّی که پیش می‏آید و هر کارى که می‏خواهی در آن قدم بگذاری، ابتدا مرا از کیفیّت آن با خبر کنی و دستور بگیری تا هرآنچه صلاح کار باشد بگویم و از سرانجام نیک و بد آن به تو خبر بدهم، خدا کفایت کند ظلم ظالمان را «أَنَّ الله عَزِیزٌ حَکِیمٌ»[۳۲۸]و السّلام.»[۳۲۹]
اینچنین کمیل دوباره اعتماد امیرالمؤمنین (علیه السلام) را به خود جلب کرد.
۵.۱۱. عبدالله بن جعفر:
عبداللَّه فرزند «جعفر (ذو الجناحین) ابن ابی طالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف» یکی از شخصیت‏های بزرگ اسلام است. پدرش جعفر طیار برادر امیرالمؤمنین (علیه‏السلام) و مادرش اسماء بنت عمیس بود، او همسر بانوی بزرگ اسلام قهرمان کربلا، حضرت زینب کبری (سلام‏الله‏علیها) می‏باشد.
او از افرادی بوده‏است که در ابتدای حکومت امیرالمؤمنین (علیه السلام) با ایشان بیعت کرد و همواره پشتیبان حضرت (علیه السلام) بوده‏است. او در جنگ صفین یکی از امرای سپاه و یکی از فرماندهان بلند پایه ارتش امام علی (علیه‏السلام) بود.
عبدالله از افراد معدودی بود که همراه امام حسن و امام حسین (علیهماالسلام) پیکر مبارک امام علی (علیه‏السلام) را دور از چشم دشمنان و خوارج در نجف به خاک سپرد.
عبدالله‏بن‏جعفر همواره از امیرالمؤمنین (علیه السلام) دفاع می کرد. پس از صلح امام حسن (علیه السلام) روزی نزد معاویه رفت. عمروعاص هم نزد معاویه نشسته بود. وقتی خبر آمدن عبدالله را به معاویه دادند، عمرو گفت: به خدا امروز با او بدرفتاری می‏کنم. معاویه گفت: ای اباعبدالله! این کار را نکن که نمی‏توانی حریف او شوی. و شاید تو با این کار بزرگی که او دارد و از ما پوشیده است آشکار کنی.
در همین هنگام عبدالله بن جعفر وارد شد. معاویه او را نزدیک خود نشاند. عمرو روی به یکی از همنشینان معاویه کرد و آشکارا و بدون اینکه از عبدالله بن جعفر مخفی کند به امام علی (علیه‏السلام) دشنام داد.
رنگ چهره عبدالله بن جعفر برافروخته شد و رگهایش برآمد و از خشم می‏لرزید، سپس مثل شیر نر از تخت پایین آمد. عمروعاص گفت: ای اباجعفر، خاموش باش! عبدالله بن جعفر به او گفت: تو خاموش باش، ای بی‏مادر! و سپس این بیت را خواند:
«گمان می‏کنم بردباری من قوم مرا بر من گستاخ کرده است و حال آنکه گاهی مرد بردبار جهل می‏ورزد»
سپس آستین‏های خود را بالا زد و گفت: ای معاویه تا چه وقت باید جرعه خشم و غیظ ترا فرودهیم؟ و تا چه هنگام باید بر سخنان ناخوشایند تو صبر کنیم و بی‏ادبی و خوی نکوهیده‏ات را تحمل نماییم؟ زنان سوگوار بر تو بگریند! بر فرض اینکه برای دین حرمتی قائل نیستی که مانع کارهای خطای تو شود، آیا آداب مجالست، تو را از اینکه همنشین خود را نیازاری بازنمی‏دارد؟! به خدا سوگند، اگر عواطف پیوندهای خویشاوندی تو را به مهرورزی وامی‏داشت یا اندکی از اسلام حمایت می‏کردی هرگز این فرزندان کنیزکان روسپی و بردگان سست عنصر با آبروی قوم تو بازی نمی‏کردند. بر کسی جز سفلگان و بی‏ادبان، جایگاه گزیدگان پوشیده نمی‏ماند و تو سفلگان قریش و غرائز کودکانه آنان را می شناسی، بنابراین، اگر آنان خطای بزرگ ترا در ریختن خون مسلمانان و جنگ با امیرالمومنین (علیه السلام) منطبق با صواب می‏دانند موجب نشود که مرتکب کارهایی شوی که برخلاف مصلحت و صواب است. آهنگ راه روشن حق کن که گمراهی تو از راه هدایت و غوطه‏وری تو در دریاهای بدبختی طولانی شده است.
و بر فرض که نمی‏خواهی در این زشتی که برای خود برگزیده‏ای سخن ما را بپذیری و از خیرخواهی ما پیروی کنی. هنگامی که برای کارهای خود پیش یکدیگر جمع می‏شویم از بدگویی در مورد ما و شنیدن آن دست بردار و در خلوت خود هر کار که می‏خواهی بکن و خداوند خود به حساب تو می‏رسد. به خدا سوگند اگر که خداوند پاره‏یی از حقوق ما را در دست تو قرار نمی‏داد، هرگز پیش تو نمی‏آمدم.
معاویه گفت: ای اباجعفر، ترا سوگند می‏دهم که بنشینی. خداوند لعنت کند آن کس را که سوسمار سینه‏ات را از لانه‏اش بیرون کشید. آنچه گفتی حضورت فرستاده خواهد شد و هر آرزویی داشته باشی پیش ما برآورده است و بر فرض که منصب و مقام پسندیده‏ات هم نبود باز خلق و خوی و شکل و هیات تو پیش ما برای تو دو شفیع (گرانقدر) است. تو پسر ذوالجناحین و سرور بنی‏هاشمی.
عبدالله گفت: هرگز‍! سرور بنی‏هاشم حسن و حسین (علیهماالسّلام) هستند و در این باره هیچ کس با آن شریک نیست.
معاویه گفت: ای اباجعفر! ترا سوگند می‏دهم هر حاجتی داری بگو که هر چه باشد آنرا برمی‏آورم هر چند تمام ثروت خود را از دست بدهم. عبدالله گفت: در این مجلس هرگز! و برگشت.
معاویه بر او چشم دوخت و همچنان که او می‏رفت گفت: به خدا سوگند، گویی رسول خدا ( صلی الله علیه و آله) است. راه رفتن و هیکل و خلق و خویش همانگونه است. آری پرتوی از آن چراغ است و دوست ‏دارم در قبال گرانبهاترین چیزی که دارم او برادرم می‏بود.[۳۳۰]
لغزش عبدالله به زمانی برمی‏گردد که امیرالمؤمنین (علیه السلام) قیس‏بن‏سعد را که یکی از مورد اعتمادترین یارانش بود، به ولایت مصر فرستاد. قیس فرد بسیار باهوشی بود، معاویه دید نمى‏تواند قیس را بطرف خود بکشاند، بنابراین حیله‏اى کرد که اعتماد امیرالمؤمنین (علیه السلام) را نسبت به سعد از بین ببرد. معاویه نامه‏اى از طرف سعد براى خودش جعل کرد و درآن قیس را متهم به صلح با معاویه وخونخواهی عثمان کرد. معاویه در نامه‏اى که از طرف سعد براى خودش جعل کرد، اینچنین نوشت و آنرا براى شامیان‏ خواند:
«بنام خداوند بخشنده مهربان. این نامه‏اى براى امیر معاویه بن ابى سفیان از طرف قیس بن سعد. اما بعد کشته شدن عثمان حادثه‏اى بزرگ در اسلام بود. من با خود فکر کردم و دین خود را در نظر گرفتم، متوجه شدم که نباید با قاتلان او باشم، من چگونه از کسانى پشتیبانى کنم که امام مسلمانان و نیکوکار و پرهیزکار خود را از پا در آوردند، من اکنون براى گناهانم استغفار مى‏کنم، و از خداوند مى‏خواهم که دین ما را حفظ کنند، من اکنون تسلیم شما هستم و همراه شما با قاتلان امام مظلوم جنگ مى‏کنم، اکنون هر چه مال و لشگر مى‏خواهى برایت به سرعت مى‏فرستم.»
بنابراین درمیان مردم شام شایع شد که قیس با معاویه صلح کرده‌‏است.
وقتی این خبر به کوفه رسید، عبدالله‏بن‏جعفر به امام علی (علیه السلام) گفت: یا امیرالمؤمنین وضعیت قیس مشکوک است او را از مقام خودش عزل کن.
امّا امیرالمؤمنین (علیه السلام) پاسخ داد: به خدا سوگند من این نامه را تأیید نمى‏کنم، این نامه را قیس ننوشته است.
امّا همچنان عبدالله اصرار بر عزل او کرد و گفت: یا امیرالمؤمنین به خدا سوگند اگر آنچه را مى‏گویند حق باشد، حتی اگر او را از مقامش عزل هم بکنى از تو کناره‏گیرى نخواهد کرد.
بعد از این گفتگو نامه‏ای از طرف قیس به دست امیرالمؤمنین (علیه السلام) رسید که در آن عنوان کرده بود، به کسانی که هنوز بیعت نکرده‏اند، فرصت داده است. هنگامى که این نامه به حضرت علی (علیه السلام) رسید، عبدالله بن جعفر گفت: یا امیرالمؤمنین او را برکنار کنید و محمدبن ابى بکر را به ولایت مصر بگمارید، به خدا سوگند به من خبر رسیده که قیس گفته‏است: با کشتن مسلمه بن مخلد نمى‏توان حکومت درستى تشکیل داد او مى‏گفت اگر شام و مصر را به من بدهند، مسلمه را نخواهم کشت.
درنهایت بر اثر اصرارهای فراوان عبدالله، امیرالمؤمنین (علیه السلام) قیس را از حکومت مصر عزل کرد و با فشارهای عبدالله، محمد بن ابى‏بکر را که برادر مادرى عبد الله بن جعفر بود، به حکومت مصر منصوب کرد.
این تحمیل و فشار توسط عبدالله بر امیرالمؤمنین (علیه السلام) عواقب ناگواری را در پی داشت. هرچند محمدبن‏ابی‏بکر بسیار انسان با تقوا و شایسته‏ای بود, امّا برای حکومت سرزمین مصر با آن موقعیت حساس، بسیار جوان و کم‏تجربه بود. بعد از قیس، محمدبن‏ابی‏بکر نتوانست بر اوضاع مصر مسلط شود و نتیجه آن شد که مصر از حاکمیت امیرالمؤمنین (علیه السلام) خارج شد.[۳۳۱]
۵.۱۲. قیس بن سعد عباده انصاری
قیس فرزند «سعد بن عباده بن دلیم خزرجی»، کنیه‏اش ابوالفضل و یا ابو عبداللَّه یا ابوعبدالملک بود. او از اصحاب پیامبر اکرم (صلی‏الله‏علیه‏وآله) است. قیس از نظر جسمی مردی کشیده قامت و از همه بلندتر و دارای موهای بلند و صاف بود؛ امّا محاسنی در صورت نداشت. مردی خوش سیما و زیبا منظر بود. او از نظر خصایص معنوی و روحی، مردی زاهد و شب زنده‏دار و در عین حال دلیر، شجاع، کارآمد و بخشنده بود. او در نطق و سخن‏وری، ناطقی توانمند و سخن‏گویی مقتدر و در عقل و خردورزی نمونه روزگار و در شعر و شاعری قریحه‏ای عالی داشت.
قیس از اصحاب با وفای پیامبر اکرم ( صلی الله علیه و آله) و از اصحاب و شیعیان امیرالمؤمنین (علیه‏السلام) و از یاران و همراهان همیشگی حضرت امام حسن مجتبی (علیه‏السلام) بود.
قیس هم در دوران جاهلیت و هم در اسلام همواره ریاست و سروری داشت، و خود و اجدادش هم در دوران جاهلیت و هم در اسلام سفره‏ای گسترده و عمومی داشتند و همه از بخشندگی آنان بهره می‏بردند و اطعام می‏شدند.
قیس در زمان پیامبر خدا ( صلی الله علیه و آله) به منزله رئیس پلیس آن حضرت بود که وظایف و مأموریت‏های شهری را انجام می‏داد و عهده دار اجرای دستورهای داخلی و تأمین نظم و امنیت در شهر مدینه بود.
او در برخی جنگ‏ها پرچم انصار را به دوش می‏کشید و در رکاب پیامبر ( صلی الله علیه و آله) حرکت می‏کرد و گاهی رسول خدا ( صلی الله علیه و آله) او را برای جمع‏آوری زکات و مالیات به اطراف می‏فرستاد، و از کسانی بود که همه به اندیشه و رأی و نظریه‏هایش احترام می‏گذاشتند.[۳۳۲]
بعد از آنکه خلافت توسط ابوبکر غصب شد، قیس از کسانی بود که با او بیعت نکرد و همواره از امیرالمؤمنین (علیه السلام) دفاع می‏کرد. او از کسانی بود که در روز جمعه‏ای در مقابل منبر ابوبکر برخاست و در حقانیت امیرالمؤمنین (علیه‏السلام) این سخنان را گفت: «ای جماعت قریشی تبار، بزرگان شما خوب می‏دانند که اهل بیت پیامبرتان به جانشینی و خلافت، شایسته‏تر و سزاوارترند، اگر در انتخاب خلیفه، سابقه را ملاک قرار می‏دهید، بدانید که اهل بیت پیشتازان ایمان و گرایش اسلامی بوده‏اند، و اگر سرسپردگی مطلق و انقیاد کامل در برابر مقام والای رسالت، ملاک برتری و معیار شایستگی است، آنان بیشتر از هر کس مطیع و منقاد فرمان رسول گرامی اسلام ( صلی الله علیه و آله) بوده‏اند، و تو ای ابابکر، بدان که خداوند، جانشینی رسول و فرستاده خود را خاص علی (علیه السلام) قرار داده است و تو خود به خوبی از این موضوع آگاهی و با گوش خود حکم پیامبر ( صلی الله علیه و آله) و سخن ایشان را درباره علی (علیه السلام)، شنیده‏ای! حال ای قریشیان! آیا عهد پیامبرتان را نادیده می‏گیرید؟ و به تعهد خود پشت پا می‏زنید؟ آیا می‏خواهید با این معصیت آشکار، اسباب خسران دنیا و آخرت خویش را فراهم آورید.»[۳۳۳]
قیس همواره پشتیبان امیرالمؤمنین (علیه السلام) بود. او از کسانی بود که در حکومت امیرالمؤمنین (علیه السلام) به ایشان خدمت می‏کرد. حضرت (علیه السلام) به خاطر اعتمادی که به او داشت، او را به حکومت مصر منصوب کرد، امّا به خاطر حیلۀ معاویه و شایعه پراکنی که علیه قیس صورت گرفت و متهم به خیانت شد، حضرت (علیه السلام) او را از حکومت مصر عزل کرد. هرچند امیرالمؤمنین (علیه السلام) هیچگاه نسبت به قیس تردید نکرد و اعتمادش نسبت به قیس سلب نشد، امّا بر اثر فشارهای اطرافیان، مجبور به عزل قیس شد. بعد از این قضیه قیس همراه امیرالمؤمنین (علیه السلام) باقی ماند. او در جنگ صفین و نهروان در رکاب امیرالمؤمنین (علیه السلام) جنگید و بعد از جنگ صفین از طرف حضرت (علیه السلام) استاندار آذربایجان شد.[۳۳۴]
حقیقت امر آن است که هیچ نکتۀ منفی در زندگی قیس وجود ندارد و او از شیعیان راستین امیرالمؤمنین (علیه السلام) بوده است و از کسانی بود که تا پای جان بر بیعت خود استوار بوده‏است. تنها دو لغزش کوچک از او در ماجرای مصر سر زد.
اولین لغزش او مربوط به زمانی می‏شود، که شایعات سازش او با معاویه بر سر زبانها بود و امیرالمؤمنین (علیه السلام) از طرف یارانش تحت فشار بود تا او را عزل کند. حضرت (علیه السلام) برای آنکه به تمام شایعات پایان دهد و حقانیت او را بر یاران خود ثابت کند، به قیس در نامه‏ای دستور داد که ِ اا
به طرف آن گروهى که از بیعت خوددارى کرده‏اند برود و به آنها پیشنهاد کند در صف مسلمانان وارد شوند، و خود را کنار نکشند. اگر اطاعت نکردند و در اجتماع مسلمانان شرکت ننمودند با آنان جنگ کند.
اشتباه قیس آن بود که فرمان امام (علیه السلام) را نادیده گرفت و اینچنین به حضرت (علیه السلام) نامه نوشت:
«از شما در شگفت هستم، که مرا به جنگیدن گروهى دعوت مى‏کنید که آنان با شما جنگى ندارند، و دست از مخالفت شما باز داشته‏اند، آنها فتنه‏اى بر پا نکرده‏اند و نمى‏خواهند فتنه‏اى بر پا کنند، اینک سخنان مرا بشنوید و از آنان دست باز دارید، نظر من این است که با آنها کارى نداشته باشیم.»[۳۳۵]
وظیفۀ قیس آن بود که بدون درنگ فرمان امام (علیه السلام) را اجرا کند، حتی اگر فرمان امام (علیه السلام) مخالف عقل و منطق قیس بود. کسی که مقام امامت را می‏شناسد، می‏داند تمام فرمان‏های امام از روی مصلحت و صواب است و در اجرای آن جای درنگ نیست. ولی متأسفانه قیس درنگ کرد و اگر آن زمان فرمان امیرالمؤمنین (علیه السلام) را اطاعت می‏کرد، اوضاع مصر برای همیشه آرام می‏شد و لازم نبود تا حضرت (علیه السلام) دو تن از یاران ارزشمند خود به نام‏های مالک اشتر و محمدبن ابی‏بکر را برای نگه داشتن مصر هزینه کند و در آخر هم مصر را از دست بدهد.
دومین لغزش قیس زمانی است که حضرت (علیه السلام) او را از حکومت مصر برکنار کرد و او به جای آنکه مستقیم خدمت امام (علیه السلام) برسد، با ناراحتی به سوی مدینه رفت. در حالی است که از قیس که شخصی با بصیرت بود انتظار می‏رفت از دستور و فرمان امام (علیه السلام) ناراحت نشود و حکومت و منصب دنیوی برایش مهم نباشد و برایش فرقی نکند که در چه زمینه‏ای به امام (علیه السلام) خدمت کند. همچنین اینکار قیس سبب خوشحالی و امیدواری دشمنان امیرالمؤمنین (علیه السلام) شد و دهان آنها را به سرزنش حضرت (علیه السلام) گشود. هرچند که قیس سریع این حرکت خود را جبران کرد.
به عنوان مثال هنگامیکه وارد مدینه شد، حسان بن ثابت که از طرفداران عثمان بود، و با امام على (علیه السّلام) بیعت نکرده بود، نزد قیس آمد و به او گفت: تو عثمان را کشتى و على هم تو را از مقامت عزل کرد و حالا گناهى در گردن تو باقى مانده است و على هم از تو تقدیر و سپاس نکرد.
امّا قیس با تندی به او پاسخ داد: اى کسى که دل و دیده‏ات کور است و حقیقت را مشاهده نمى‏کنى، به خدا سوگند اگر بین طائفه من و تو جنگى در نمى‏گرفت، اکنون گردنت را مى‏زدم، هر چه زودتر از خانه‏ام بیرون شو.
بعد از آنکه قیس مورد شماتت مردم مدینه قرار گرفت همراه سهل بن حنیف به کوفه نزد امام على (علیه السّلام) رفت، قیس همه اخبار و اوضاع و احوال مصر را به امیرالمؤمنین (علیه السّلام) توضیح داد و آن حضرت (علیه السلام) هم او را تصدیق کرد.
اینچنین قیس اشتباه خود را جبران کرد و با دوازده هزار نفر دیگر که با او بودند، تا سر حد مرگ با امیرالمؤمنین (علیه السلام) بیعت کردند.


فرم در حال بارگذاری ...

« فایل ها درباره : شبیه سازی عددی جریان جابه جایی اجباری نانوسیال غیرنیوتنی در میکرولوله- فایل ۲۵تحقیقات انجام شده در رابطه با اثرات اقتصادی جریانات تجاری بر بهره وری در صنعت خودرو- ... »